سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوستی خدا را جُستم و آن را در دشمنی با معصیت کاران یافتم . [امام صادق علیه السلام]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

ما آدما همیشه در حال یاد گیری هستیم آگاهانه یا ناآگاهانه. میریم مدرسه درس  می خونیم که یاد بگیریم. و یا ناخوداگاه رفتارهای خوب یا بد اطرافیانمون رو هم یاد میگیریم و ممکن اونا رو تکرار کنیم. حالا چی می خوام بگم؟ اون چیزی که مشخصه منو شما همیشه برای یادگیری پیش کسی میریم که فکر می کنیم در سطح بالاتری از ما قرار داره (در اون زمینه ای که ما می خوایم آموزش ببینیم). ولی تا حالا شده شما برای یادگیری سراغ کسی برید که پایین تر از خودتونه. اصلا معیار برتری خودتونو تو چی میدونید؟ اصلا بزارید واضح تر بگم. شده تا حالا از یه دیوونه چیزی یاد بگیرید؟ اگه شده چی یاد گرفتید؟ خیلی دوس دارم بدونم.شاید تعجب کنید که اینو می گم و شایدم به گفته من بخندیدن ولی ((من از یه دیوونه درس زندگی گرفتم.)) بزار داستانشو واستون بگم تا بهتر باورتون بشه.
یه مدتی بود که مشکلاتم زیاد شده بودو افکار زیادی تو مغزم خطور می کرد و حسابی به هم ریخته بودم و هیچ دکتر و دوایی هم چاره نکرد و دکترا هم گفتن افسردگی گرفتمتا اینکه دو سه روز پشت سر هم وقتی داشتم میرفتم خونه خالم. حسن خله رو دیدم که راحت و از هفت دولت آزاد روی صندلی میدون دراز کشیده و خوابیده.دیدن اون که اینقدر راحت خوابیده خیلی فکر منو مشغول کرد. چرا یه همچین آدمی که هیچی از ماله دنیا نداره .حتی یه عقل درست و حسابی. این قدر راحت خوابیده و بیدار ننشسته و غصه نمی خوره؟ و بعد من...................؟
اول بزارین بگم حسن خله اصلا کی هست؟
ما تو محلمون یه دیوونه داریم که بهش میگیم حسن خله. البته دیوونه زیاد داریما ولی دیوونه قصه ما ایشونه. این آقا خیلی راحته هر وقت دیدمش خوشحال و خندون بوده. صبحا پا میشه میره به مغاز ها و ماشینای سر چهاراه روزنامه می فروشه و با پولش ناهار  می خوره و ظهر تو یکی از میدونا رو صندلی راحت واسه خودش می خوابه. چه خوابی. من که مدت هاست تو حسرت یه همچین خوابیم. یه خواب راحت و با آرامش.شاید شما هم خیلیاتون مثه من باشید. همین که سرتونو میذارید رو بالش فکرو خیالات شروع میشه. مشغله ها و گرفتاریا و ................. نمی زارن راحت بخوابیم و بعد یه ساعت اینورو اونور شدن حالا هم که خوابیدیم خواب این مشکلات رو میبینیم. تازه این که خوبه خیلیا هم از بس فکر می کنن سکته میکنن میمیرن.چرا؟ مگه مشکلات ما از حسن خله بیشتره؟ مگه ما زندگی سخت تری داریم؟ مگه ما مثه حسن 40 سالمون شده و بیکارو بی سوادو بی خونه و بی همسر موندیم؟ پس چرا اون به این راحتی می خوابه و  همیشه سرزنده و شادابه؟ چرا غصه این چیزاییو که نداره نمی خوره؟ یعنی روزگار واسش نمی چرخه؟ یعنی شبش روز نمیشه؟تعبیر اون از زندگی و آینده چیه؟ و تعبیر ما چیه؟ ما چه چیزو زندگی می دونیم و اون به چی میگه زندگی؟ آیا همین که صبح از خواب بیدار بشی و بری روزنامه بفروشی و با پولش ظهر ناهار بخوری این زندگی نیس؟ زندگی همش تو کار خوب و ماشین و خونه و تحصیلات و کنکورو  این چیزاست؟
نه نیس.
نمیدونم شنیدین سهراب چی میگه؟
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
بله چشم ها رو باید شست و جور دیگر باید دید .همونجوری که حسن به زندگی نگاه می کنه.این فکرو دیدگاه ما به زندگیه که باعث میشه من و شما بعضی وقتا اونو گم کنیم. در حالی که خودمون هم نمی دونیم چی می خوایم و دنبال چی هستیم. چه پولدار باشیم و چه بی پول چه غنی وباشیم و چه ضعیف زندگی همونیه که خود ما برای خودمون رقم میزنیم.  زندگیه حسن خله اونه که با دستی خالی و گاه حتی با شکمی خالی از اون لذت می بره  زندگی حسن خله دیدن هر روز مردمیه که از خونشون اومدن بیرون و خیلیا هم مقصد مشخصی ندارن. زندگی حسن خله نگاه کردن به عکسای روزنامه هاست .و زندگی حسن خله همون لبخند زیباییه که همیشه به لب داره و همون خواب لطیفیه که اون همه سرو صدا و هیاهوی شهر هم نمیتونه خرابش کنه.و مشغولیات منو تو هموناییه که خودمون واسه خودمون ساختیم هم زندگی ماست. اگر من به فکر کنکور هستم و شب از فکر اون خوابم نمی بره .اگه به فکر فلان قرارداد فردا هستم اگر به فکر فلان  لباسو فلان ماشینو  و موبایل و مهمونی و غذا و .......هستم می تونم با نگاهی متفاوت به اونا و عوض کردن طرز فکر خودم زندگی خودم رو هم زیباتر کنم. به جای فکر کردن به فلان خونه از همین خونه خودم لذت ببرم. به جای فکر کردن به اون ماشین همسایه از همین ماشین قدیمیه خودم. البته این نه به معنای سکون و عدم پیشرفت چرا که ((آرامش اولین لازمه برای پیشرفت و همه پیشرفت ها برای رسیدن به آرامش)) می تونم به جای فکر کردن به فردای کنکور و بچه دوست مامانم که پزشکی قبول شده تلاشم رو برای موفقیت خودم در حد توان و استعداد خدادای خودم به کار بگیرم. اون وقته که ما هم مثه حسن راحت سرمونو میزاریمو بی هیچ فکرو خیالی می خوابیم و وجدانمون راحت که همه تلاشه خودمونو کردیم و چیزی نمونده که بخوایم بهش فکر کنیم. آمار مرگ و میر سکته ای پایین میاد و بشر به اون آرامش و راحتی که می خواد میرسه. پس بیایید که بدانیم زندگی ما رو خودمون رقم می زنیم نه هیچ کس دیگه همانطور که شنیدین که میگن ((هرچه کنی همان است که خود کنی)).

چه خوب چه بد زندگی همچنان می گذرد همانطور که بر گذشتگان ما گذشته چه غنی و چه ضعیف. 


با آرزوی موفقیت
جمال


پنج شنبه 85/12/10 ساعت 1:39 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

معلم پای تخته داد می زدصورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود.ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند.
وان یکی در گشوه ای دیگر جوانان را ورق می زدبرای آنکه بی خود  ((های و هوی)) می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبر را نشان می داد.

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت:
یک با یک برابر است... از میان جمع شاگردان یکی برخاست، همیشه یک نفر باید به پا خیزد.به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
معلم مات بر جا ماند. و او پرسید:اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟
معلم فریاد زد: آری برابر بود.

و او با لبخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود.
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود در آن صورت نقره گون ، چون قرص مه داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود.

 اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود این تساوی زیرو میشد.

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟ یا که زیر ضربت شلاق له می شد؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه

های خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست.

 


چهارشنبه 85/11/18 ساعت 9:51 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی


اینم یه داستان کوتاه و قشنگ که فکر کنم یه درس زندگی خوب و اموزنده باشه 

ازدواج یعنی همین

شاگردی از استادش پرسید: "عشق چیست؟"
استاد در جوابش گفت: " با گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!!!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هر چه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر میدیم و به امید یافتن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: "عشق یعنی همین"
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یا داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: چه شد؟
شاگرد در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد از گفت:" ازدواج یعنی همین

 


یکشنبه 85/11/15 ساعت 6:39 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

شادی و غم 

در یکی از روزهای اردیبهشت. شادی  و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند. شادی از زیبایی های روی زمین سخن گفت. از شگفتی های هر روزه زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از اوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود. آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود موافقت کرد. زیرا غم جادوی آن لحظه و زیباییش را می فهمید. غم هنگامی که از ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت بیانی شیوا داشت. شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره هر آنچه که می دانستند با هم تفاهم داشتند. دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که به این سوی آب نگاه کردند. یکی از آنان گفت:" آن دو نفر کیستند؟" دیگری پاسخ داد: " گفتی دو نفر؟ اما من فقط یک  نفر را میبینم" شکارچی اول گفت:" اما دو نفر آن جا هستند." و شکارچی دوم گفت: " من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم.و تا به امروز هم دو شکارچی با هم اختلاف نظر دارند که دو نفر دیده اند یا یک نفر. و یکی دیگری را کور و آن یکی او را لوچ خطاب میکرد. در حالی که هر دو درست می دیدند. نه اولی لوچ و نه دومی کور بودند. یکی فقط شادی رو میدید و دیگری غم.

خداوند بزرگ نفخه ای از خویشتن خویش را جدا کرد و در آن نفخه زیبایی را آفرید. او به زیبایی سبکی نسیم سحرگاهی را عطا کرد و رایحه گل های دشت را و نرمی مهتاب را.
آنگاه خداوند جامی از شادی به دست زیبایی داد و گفت: " تو نباید از این جام بنوشی مگر آنکه گذشته را فراموش کنی و به آینده نیز اعتنایی نداشته باشی"
سپس جامی نیز از غم به دستش داد و گفت:" تو باید این را بنوشی و معنای شور و شعف زندگی را دریابی"
کسی که به سیمای غم نگاه نکرد سیمای شادی را هرگز نمی بیند. برخی از شما می گویید: "شادمانی برتر از اندوه است." و برخی می گویید:"اندوه برتر از شادمانی است". اما من به شما می گم نه. این دو تا هرگز از هم جدا نیستند. با هم می آیند و "هنگامی که یکی از آنها تنها با شما سر سفره تان می نشیند. یادتان باشد که آن دیگری بر بسترتان خفته است."
روح غمگین هنگاهی که با روحی شبیه خود متحد می شود تسکین می یابد..........دل هایی که به واسطه غم از هم جدا می شوند از هم جدا نخواهند شد و عشقی که با اشک تطهیر شده است پاک و زیبا . جاودانه خواهد ماند.
هنگاه که شادمانی یا اندوهتان بزرگ تر شود دنیا کوچکتر می شود. تلخترین چیز در اندوه امروز خاطره شادمانی دیروزمان است.
من هرگز غم های بزرگ را با شادی های کوچک مردم عوض نمی کنم. من هرگز نمی گذارم اشک هایی که غم از هر پاره ام بر گونه هایم جاری می سازد به خنده بدل شوند. ای کاش زندگیم برای همیشه اشکی و لبخندی باقی بماند.

موفق باشید
سید جمال


شنبه 85/11/7 ساعت 8:18 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

خوشبخت کسانیکه در نخستین ایام تیره بختی خویش چشم از جهان پوشیده و چون من زندگی چنین بی حاصلی را در روی زمین نگذرانیده اند.بارها به خود گفتم که بشر تیره  می آید و میرود بی آنکه در دنیایی که یک عمر بسر برده ، چیزی از حقیقت دانسته باشد. و دریافتم که مهر و علاقه نامی بی مسمی بیش نیس نیست.دیدار بر محبت می افزاید و دوری آن را از میان بر می دارد. نه خوشبختی جاودانی است و نه نیک بختی همیشگی است لیکن تیره روزی از سعادت نزدیک تر است.


دوشنبه 85/11/2 ساعت 8:23 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
دوست دارم بدانم.
راز خلقت ، رمز بودن ، قصد رفتن یا همان مردن؟ به کجا رفتن؟
فقط خوب می دانم که او خوب می داند.
به دنبال هدف ، راه را جستن. رسیدن به هدف. و چقدر راه فراوان دارد و چقدر طولانیست.
چه بگویم؟ سخت است؟ نه. بس شیرین است.
هدف زیباست ، راه زیبا ، پیمودن سخت ، ماندن فنا ، پس باید رفت.
تا کجا؟ تا به کی؟ تا رسیدن به هدف؟ نه نه ، رسیدن به خودم.
راه زیباست و هدف دور است. به کجا باید نگریست؟ به هدف؟ آه چه دور است آن ، ناامیدی در راه.
پس به خود بنگرم ، به مسیر ، بر راهم که بسیار زیباست.
پس نمانم من ، بروم ، تا بدانم چیست راز خلقت ، رمز بودن ، بعد هم مردن.
و بدانم زندگی چیست؟ زندگی این است که تو می بینی؟ من می بینم؟
زندگی باید کرد ، و به آن دل نبست. مقصد اینجا نیست. زندگی کردن نیس. زندگی گذری از راه است. پس از آن باید رفت.
پس از مردن چیست؟ تکلیف من چیست؟ مقصد راهم چیست؟ من نمی خواهم بهشت ، من از آتش می ترسم ، ولی دوست دارم او را و همین برتر است.

و چه من خودخواهم ، او به من جان داده ، دوستم می دارد، زندگی داده ، یه قلم ، اندکی فکر. پس چه می خواهم من؟

بهشت؟ که ندانم قدرش؟ پس خودش را چی؟
تکلیف من چیست؟ در من چیست؟ دوستش می دارم ، عاشقانه ، این همان تکلیف است.
جای من اینجا نیس ، باید بروم ، تا به نزدیکی او ، بیشتر. و چقدر شیرین است راز این خلقت او.
بنده ای بی چیزم. همه چیز را دارم ،
و چقدر خوشبختم. 
من او را دارم.
سید جمال الدین موسوی پور
85/08/12


دوشنبه 85/11/2 ساعت 8:20 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30069 :کل بازدیدها
9 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب