سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرگاه آدمی خوراکش را کم کند، درون شپر نور گردد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

زندگینامه 2

سلام
بعضی از دوستان گفته بودن که چرا زندگینامم کامل نیس؟ و اونو کامل
کنم. باید بگم خودمم می دونم کامل نیس و قرارم نیس اینطوری بمونه و قصد داشتم و دارم در چند قسمت ادامشو بگم که مثه فیلمای ایرانی جذاب تر بشه.و اما بعد رفع ابهام از بعضیا و تشکر از همه کسانی که تو نوشتن به من کمک کردن و می کنن بریم سر زندگینامه.خوب یه چکیده کلی از اینکه کجای می تونم باشمو الان کجا هستم رو واستون گفتم و حالا ادامه ماجرا:ما سال ها پیش و قبل از جنگ حق علیه باطل خرمشهر زندگی میکردیم که البته من هنوز وجود خارجی نداشتم. وقتی جنگ شد ما فلنگو بستیمو فرار کردیم بدون حتی لباس بیرون و با لباس خونه که تا اونجایی که یادمه رفتیم شیراز. بعدش اومدیم اهواز و در منطقه ای به نام کیانپارس خونه ساختیم که اون زمان بیابونی بیش نبوده.سال 61 بود که منم به دنیا اومدمو زندگی ما از اینجا شروع شد. همونطور که قبلا هم گفتم اصفهان به دنیا اومدم ولی 13 روز بعد اومدیم اهوازو بقیشو اهواز بودم.از اونجایی که آبانی هستم و نیمه دومی حساب میشم هفت سالگی رفتم مدرسه و حسابی از همکلاسیام سر بودم. از همون روزای اول استعداد شگرف خودمو نشون دادم به طوری که هفته اول مدرسه بودم که با سر رفتمتو شکم خانم معلممون و اونو نقش زمین کردمو از مدرسه فرار کردم.آخه یکی نیس بگه دیگه دخترا هم زدن دارن بچه خوب و این زمینه ای شد برای اینکه من از همه دخترا بدم بیاد البته به جر بعضیا که خودشون میدونن و سکرته .اصلا به شما چه تو زندگی مردم فوضولی میکنین. تا یادم نرفته بگم فامیل ناظم ما گرگی بود و منم واسه همین تا یه ماه اول کلی ازش می ترسیدمو تا میدیدمش می زدم زیر گریه و فکر می کردم الان می خورتم.خوب داشتم می گفتم که خانم معلم رو زدم و فرار کردم خونه.فداش که رفتم مدرسه کلی شاکی شدو گفت بچه جون نترسیدی شکمم پاره بشه این چه کاری بود؟ و از این حرفا ولی اون طوری که توقع داشتم باهام دعوا نکرد و این آغاز یک سری روابط من بود با ایشون. البته فکر بد نکنینا من فقط هفت

سالم بودو نیتم خیر بود.هر چند که بعضیا میگن کوچیکیات بدتر بودی.مگه

الان چمهخلاصه ما شدیم شاگرد اول کلاس. اولین امتحانمون هم ریاضی بود. منم که اصلا اهل تقلب و این حرفا نبودم ولی  سه تا دیگه از دوستام منو اغفال کردنو برای اولین بار تقلب هم کردم اونم باز در عنفوان جوانی. خوب اون امتحان تابلو شدیم و خانم معلم فهمید چون هر ? تایی ?/?? شدیم. و اشتباه هر ? تامون یه چیز بود. از بخت بد ما من نقاشیم خیلی خوب بود

خیلی بیشتر سنم و واسه برنامه کودک که اگه یادتون باشه اون موقه ها نقاشی بچه ها رو نشون می داد مقاشی می فرستادم و هم خانم معلم و هم همکلاسیام اینو می دونستن. روز امتحان نقاشی هم جاتون خالی ما تر زدیم. یه نقاشی کشیدم نصف ورق امتحانی خالی موند منم واسه اینکه خوشکل تر بشه اون نصفو پاره کردم و ورقو دادم به  خانم معلم اونم تا ورقو دید جیقش رفت هوا..................خوب کلاس اول تموم شدو ما هم شاگرد اول کلاس شدیم و رفتیم دوم فقط همینو بگم که من تا همین الانم ا اون خانم معلم عزیز و گرامی ارتباط از نوع مشروع و خوبش دارم و

هیچ وقت فراموشش نمی کنم البته اونم همینو میگه و میگه جمال جان رو دست تو شاگرد نیومده. ولی از شوخی گذشته خیلی خانم خوبی بود و من هنوزم اگه برم اهواز میرم خونشون و بهش سرمیزنم. آقا رفتیم دوم کلی شر شدیم.ترقه بازی پوست نارنگی و .........ولی بازم شاگرد وال کلاس بودم و تو امتحان عملی هم نفر اول شدم اونم با نمره کامل. و اینجا بود که همه به ظهور یه پدیده پی بردن غافل از اینکه این پدیده تلنگش در میره.خلاصه همینطور ما هی بزرگ تر می شدیم و رفتیم راهنمایی اونجا هم کلی شاگرد اول بودم واسه خودم  و جزوه ? تای برتر مدرسه. سر گروه عربی و کلی عناوین و افتخارات دیگه تازه اینجا بود که به یه استعداد عجیب خودم که تا حالا نفته مونده بود پی بردم: فوتبال. عشق من(به کسی بر نخوره ها). شدم عضو تیم مدرسه هیچ وقت یادم نمیره تو یه بازی تهنایی هر ? تا گل تیم رو من زدم و همونجا فلورنتینو پرس(توجه کنین پرس اون موقع رئیس مادرید نبوده) به من پیشنهاد داد که منم به خاطر طرفدارم در اهواز رد کردم. بگذریم خلاصه ما رفتیم سوم راهنمایی و اونجا هم شاگرد اول بودیم وکلی هم فوضول. مسابقات علمی اهواز هم با یه امتیاز کمتر دوم شدم و کلی جایزه بردم هر چند که معلمام می گفتن من باید اول می شدم بابا من کلی خرخون بودن. مامانم میگه از مدرسه که میومدم تا مشقامو تو راهرو خونه نمی نوشتم کفشو لباسامو در نمیوردم.خدا وکیلی عجب خری بودما.سرتونو درد نیارم که ما رفتیم دبیرستان.اون موقع رفتم تو یه دبیرستان غیر انتفایی معروف اهواز که ماله بچه زرنگا بود امتحان دادمو قبول شدم و ثبت نام کردم غافل از اینکه: تیزهوشان قبول شده بودم و نمی دونستم. شهریور ماه بود که مامانم هی میگفت بچه برو یه نگاهی بکن شاید قبول

شده باشی و منم می گفتم آخه مگه بیکارم کی قبول میشه؟ اونجا ماله آدما نیس که اونجا همشون عجیب غریبن و از این حرفا.بالاخره یه روزی که ما تابستون طبق معمول زیر کولر گازی تا ظهر خواب بودیم مامانمون اتفاقی رفته بودو اسما منو دیده بود. اومد خونه جیق کشید جمال بلند شو قبوبل شدی. منم که خواب بودم گقتم بابا بذار بخوابیم حال داریا؟ چه وقت شوخیه؟ مامانم اومدو پتو رو از روم کشیو گفت خره به خدا جدی می گم قبول شدیمنو میگی انگار یکی از زیر ببخشیدا یه کاری کرده باشه پریدم هوا و نشستم و گفتم راس میگی؟ مامان گفت آره به خدا الان رفتمو اسمتو دیدم

همه می گفتن پس شما تا حالا کجا بودین ما خیلی دنبالتون می گشتیمو از این حرفا..........منم بعد یه کمی فکر با خودم گفتم ای بابا ما کجا اونا کجا من نمیرم. ولی بالاخره به زور مامان هم که شده و با تلاش های  پشته پرده خاله نسرینم رفتیمو اونجا ثبت نام کردیم و وارده مرحله جدیدی از زندگی

شدیم...................

ادامش بمون واسه یه وقته دیگه که هم شما خسته نشین هم من

پس تا بعد خدافظ.


پنج شنبه 86/7/12 ساعت 1:49 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلام به دوستای گلم

این مطلب زندیگنامه که واستون میزارم. دو سال پیش و در وبلاگ قبلیه من نوشته شده که فکر کردم بد نیست توی این وبلاگم باشه.

زندگینامه 1
خوب بعد از یه غیبت ضغری بازم فرصتی دست داده که بنویسم و کسی هم نخونه . همونطور که گفتم میخوام زندگینامه خودمو بنویسم تا شاید بعدها چاپ بشه. تو یه شب بارونی بود.10 آبان 1361 رو می گم که چشم باز کردم و دیدم اومدم تو این دنیا  یه بچه ریزه میزه سیاه . شاید خیلی سخت باشه که بفهمین من اصلا کجایی هستم؟ چون خودمم هنوز درست نفهمیدم. اینو اولش بگم که توی اصفهان متولد شدم ولی به جون مامانم خسیس نیستم. پدرم و مادرم هر دو متولد خرمشهر هستن و همون جا هم بزرگ شدن و ازدواج کردن.
به سلامتی. ولی این تازه اول کارهچون پدر بابام اصفهانی بوده و همون جا هم به دنیا اومده بوده و همون جا هم به رحمت خدا رفت خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. مادرشم همینطور اصفهانی بوده. ولی پدر مامانم شوشتری بوده( توضیح برای اونایی که نمی دونن شوشتر کدوم ایالته بگدم که همون اصفهان ولی تو خوزستان که مردمش شدیدا باقالی خور هستن ). مادر مامانم هم ماله یکی از شهرستان های بوشهر بوده که بزرگ شده آبادان و خرمشهر حالا منم که کلا 13 روز بیشتر اصفهان نبودم و بقیه حیاتم رو توی اهواز گذروندم البته تا 18 سالگی که اومدیم تهران. حالا دیگه قضاوت با خودتون که من اصلیتاٌ کجایی میشم.

 


پنج شنبه 86/7/12 ساعت 1:48 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.در هر صحنه, دو جفت جای پا روی شن دیدم.یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا...
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جا پاهای روی شن نگاه کردم.متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام ,فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است (مگه خدا با من نبود پس چرا فقط یه جفت پا) و باز متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده.واقعا ً خیلی برایم ناراحت کننده بود. و درباره اش از خدا سوال کردم
این واقعا  برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم : خدا جونم. تو که گفتی اگر به دنبال تو بیایم, در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم ,که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت...نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم, مرا تنها گذاشتی.خدا پاسخ داد :بنده بسیار عزیزم.من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها, فقط یک جای پا دیدی.زمانی بوده که تو را در آغوشم حمل می کردم....

چهارشنبه 86/7/11 ساعت 4:50 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلام دوباره به همه دوستان


یه اتفاقی باعث شد تصمیم بگیرم در مورد دخترا واستون بگم. بله امروز تصمیم گرفتم یه کمی در مورد دخترا با هم حرف بزنیم. اما خوب شاید بپرسین در چه موردی در باره دخترا می خوام واستون بگم. در این پست می خوام در مورد شخصیت  وقار و غرور دخترانه ارزشی که دخترای ما برای خودشون قائل میشن و  متقابلاٌ دیگران برای آن ها. و در نهایت شایستگی های دختران ما بحث هایی داشته باشم.
شاید منو شما بارها شنیده باشیم که می گن تو جامعه ما برای دخترا اون ارزش و احترامی که باید قائل بشن و اون نگاهی که جامعه به عنوان یک انسان مفید و توانا و یک عضو موثر جامعه باید نسبت به دختران داشته باشد ندارد.بارها دیدیم و شنیدیم که با دیدن یه دختر اغلب خصوصیات ظاهری و نوع لباس و پوشش و............. اولین چیزیه که مورد توجه قرار داده میشه. چرا باید اینوری باشه؟ مگر نه اینکه الان دخترای ما در زمینه های مختلف تونستن پیشرفت خوبی داشته باشن؟ مگر نه اینکه تو خیلی از موارد از ما پسرا هم جلو زدن و شایستگی های خودشونو نشون دادن؟ مگر تو همین کنکور بالای 65% قبولی هر سال مربوط به دخترا نمیشه؟ مگر رتبه های اول کنکور امسال ما اغلب دخترا نبودن؟ پس چرا بازم نتونستن خودشونو اونطوری ثابت کنن که بدون توجه به جنسیت ها ارزش ها و شایستگی ها مورد توجه قرار بگیره؟ آیا دختران ما خودشون مقصر اصلی این ماجرا نیستن؟ آیا اونا نباید نگرشی دوباره به خودشون داشته باشن؟ چرا دختران ما نمی خوان قبل از دیگران خودشونو  ببینن؟ آیا نباید هر دختری خودش برای خود نگرشی قابل احترام و در خور شان یک دختر ایرانی  داشته باشه؟ که لازمه اولیه کسب اعتماد به نفس و رسیدن به قله شایستگی اول دید نگرش و طرز فکر خود ماست. وقتی دختر ما برای خودش اون ارزش و احترام و وقار دخترانه رو قائل نباشد چطور می تونیم انتظار داشته باشیم جامعه با افراد و شخصیت های گوناگون این احترام و جایگاه والا رو برای دختران ما قائل باشه؟ بله اگر شما دختر شایسته توقع داری و می خوای جامعه بدون توجه به جنسیت تو به شایستگی های تو توجه کنه اول از همه خودت توجه ات رو از ظواهر و زیبایی های دخترانت به سمت توانایی ها و شایستگی های انسانی خود سوق بده. البته این به معنای بی توجهی به زیبایی های موجود در دختران نیس که این طبیعت خلقت همه دختران است و لازمه دختر بودن است. اما این توجه به زیبایی ها لباس ها و پوشش های زیبا و مدهای روز و غیره  باید کنترل شده و در حدی باشد که به وقار و شخصیت لازمه دخترها لطمه ای وارد نکند و باعث انگشت نما شدن و پایین آمدن شان و منزلت دخترانه نشود. همانطور که همه ما می دونیم هیچگاه این زیبایی ها نتوانسته از جایگاه خود فراتر رفته و باعث بوجود آمدن توانایی ها و بروز استعداد ها بشود. البته شاید در مواردی خاص و معدود مثل هنرپیشگی و خوانندگی این زیبایی ها بتونه به دخترا کمک کنه ولی نه همه دخترای ما بازیگر هستن و نه همشون خوانندن. پس هیچگاه برای دختر خانمی که سال ها درس خونده و کسب علم کرده تقلید از یک خواننده  و هنرپیشه جایز و صحیح نیست این نه در چارچوب دین بلکه در چارچوب عقل و منطق به راحتی قابل درک و فهم است که  به عنوان  مثال بروز توانایی های یک مهندس کامپیوتر در گرو زیبایی و ظاهر شایسته نیس و هر چقدر هم زیبا باشد ولی نتواند دو تا برنامه ساده بنویسد و اجرا کند هیچگاه توانایی کسب احترام و رسیدن به قله موفقیت در زمینه کامپیوتر را ندارد. شاید این زیبایی برای بعضی ها باعث کسب اعتماد به نفس بشه. ولی این اعتماد به نفس دقیقا همان زهر شیرینی است که در کام دختران ما ریخته میشود. چون این اعتماد کاذب و منفی هیچ پشتوانه ای نداشته و مسلما توجه ای که در این زمینه به دختر ما میشود به خاطر خود او و شایستگی هایش نیس و فقط و فقط به خاطر نیات شوم گرگ های انسان نمای جامعه است که هیچگاه جز  مقصود های پست و حیوانی خود به چیزی دیگر در مورد دختر بزک کرده و گمراه ما توجه ندارند. در این هنگام فقط قیافه و ظاهر و طرز لباس پوشیدن مد نظر نخواهد بود و رفتار و گفتار و طرز برخورد دختران ما نیز مواردی مهم و قابل توجه می باشند. رفتار دختر ما باید آنگونه باشد که هیچگاه به قول این دوره ای ها تابلو نشن. (توجه شود در این مطلب سعی شده به هیچ عنوان از دین و قرآن و خدا اسمی به میان نیاورم و فقط عقل و منطق قاضی محکمه ما و دخترای گرامی می باشند.)
نه از این ور بیوفتیم و اینقدر خشک رفتار کنیم که غیر قابل تحمل باشه و نه اونقدر جلف و سبک که وقارو سنگینی و غرور دخترانه لطمه ای ببیند. در رفتار خود با جنس مخالف باید به ارزش های نهان و آشکار موجود در خود پی برده و هیچگاه در مقابل جنس مخالف سستی و کمبودی از خود بروز ندهند. در سخن گفتن با جنس مخالف به هر عنوانی فراموش نکند که یک دختر است و نرمی و لطافت و بیان برخی احساسات حال چه قلبا و صادقانه و چه دروغی و ظاهری به هیچ عنوان شایسته و زیبا نیس. هیچگاه این که دختری در مقابل پسری نامحرم و بیگانه از کلمات محبت آمیز استفاده کند زیبا نیس و باعث تنزل جایگاه ویژه دختر ما میشود. این بیان احساسات و عواطف فقط باید برای کسی باشد که ایمان دارد ارزش و ظرفیت این گونه عزیز داشتن را دارد و به عنوان تنها کسی است که در تمام مراحل زندگی تنها یارو یاور ماست و این نه در ذهن و آرزوی ما بلکه باید در عین و واقعیت باشد. پس هیچگاه نباید با کسی هر چند که خیلی قلبا برای ما عزیز و دوس داشتنی است قبل از آنکه شریک و همراه ما در مسیر پر پیچ و خم زندگی شود ابراز احساسات و دوست داشتن کرد که خیلی وقت ها این دوست داشتن و احساس پاک و مقدس یک طرفه بوده و باعث از بین رفتن غرور و احترام و شخصیت دختران میشود. و گاهی اوقات با سوء استفاده افراد سودجو و فرصطلب باعث وارد شدن لطمات و ضربات جبران ناپذیر و غیر قابل بازگشتی بر پیکره زندگی دختر ما میشود. پس دختر ما هیچگاه نباید قدر و منزلت خود را آنقدر تنزل دهد که به هر کس و ناکسی ابراز عواطف کند و خود را ارزان بفروشد که باید بدانند اگر خود برای خود قدری والا قائل نشوند دیگران نیز هیچ ارزشی برای آن ها قائل نخواهند شد. از غرور و خودپسندی همه جا و در همه محافل به عنوان دو خصلت ناپسند انسانی یاد شده. ولی جالب است که بدانیم در مورد دختران غرور و خودپسندی تا حد کنترل شده و معقول لازم بوده و الزامی برای حفظ شخصیت و وقار و سنگینی دختران شایسته ماست. پس در پایان سخن کوتاه می کنم و امیدوارم دختران ما خود به توانایی ها و شایستگی های خود پی برده برای آن ارزش و احترام قائل شوند و به امید روزی که تفکرات غلط موجود در جامعه ما در مورد دختران با همت و تلاش خودشان و بروز شایستگی ها برداشته شده و دختران ما نیز بتوانند با حفظ ارزش های خود پا به پای مردان ما در جهت پیشرفت و موفقیت گام بردارند.

پیروز و موفق باشید

سید جمال


چهارشنبه 86/7/11 ساعت 4:47 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

سلام خدمت همه دوستای عزیزم. اول از همه ماه مبارک رمضان رو خدمت همه شما تبریک می گم و امیدوارم نمازو روزتون مورد قبول درگاه حق قرار گرفته باشه. وقت اضافی اوردین ما رو هم دعا کنید. این روزا به دلایل مختلف خیلی دیر به دیر آپ می کنم که فعلا ذکر نمی شه و اگه خدا بخواد بعدا میگم. و اما چند روز پیش وقتی داشتم مجله ای رو ورق می زدم چشمم خورد به یه داستان کوتاه که به نظرم قشنک اومد و گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد برای همین امروز اونو واستون می زارم. امیدوارم خوشتون بیاد.
و اما داستان ما: 
من به عنوان پرستار در بخش بیماران سرطانی یک بیمارستان کار می کردم. در اونجا با زنی به اسم کاترین آشنا شدم. شوهر او بیل هر روز به دیدن همسرش می آمد و لحظاتی را در کنار او می گذروند و بعد از اینکه کاترین به خواب می رفت او هم بیمارستان رو ترک می کرد.
بیل مرد خشک و خیلی رسمی بود و برعکس اون کاترین با اینکه می دونست آخرین روزهای عمرش رو سپری میکنه سرحال و خوشرو بود.
روزهای بعد که به اتاق کاترین می رفتم کاترین مشتاقانه و با عشق از شوهرش بیل صحبت می کرد و می گفت بیل برعکس من اصلا علاقه ای به داستان های عاشقانه و فیلم های خانوادگی ندارد و همیشه هم کاترین رو زن کم عقلی خطاب میکنه((مگه زن عاقل هم داریم؟)) که وقتش رو صرف این چیزا میکنه. کاترین از این که شوهرش در طول سی سال زندگی مشترکشان کلامی از عشق و دوست داشتن به زبان دریورده بود بسیار ناراضی به نظر می رسید و می گفت من حاضرم همه چیزم را بدم که اون یه بار به من بگه ((دوستت دارم)) و یا کارت و نامه محبت آمیزی به من بدهدولی متاسفانه این گونه حرکات در ذات و طبع اون نیست. روزها به همین منوال می گذشت و بیل مطابق معمول هر روز به دیدن همسرش می آمد. در یکی از همین روزا که کاترین خواب بود و بیل مشغول قدم زدن من فرصت بیشتری پیدا کردم تا با بیل صحبت کنم. بیل به من گفت: نجار بوده و علاقه زیادی به ماهیگیری دارد و او و کاترین بچه ای ندارند و از هنگامی که بیل بازنشسته شده است و تا قبل از بیماری کاترین همه وقتشان را در سفر می گذراندند. بیل در طول صحبتش هیچ حرفی از این که همسرش آخرین روزای عمرش را سپری می کند به زبان نیاورد. روز دیگری که من ساعت کاریم در بیمارستان تمام شده بود و در بوفه بیمارستان مشغول خوردن قهوه بودم. بیل را دیدم و با او صحبت را به داستان ها و نامه و فیلم های عاشقانه کشاندم و به او گفتم آیا تا به حال به کاترین گفته که دوستش  دارد. با این که جواب سوال را می دانستم ولی مخصوصا این سوال را پرسیدم تا نظرش را بدانم و او طوری به من نگاه کرد که انگار با یک دیوانه روبه رو شده ولی بالاخره در جواب گفت که هیچ وقت این جمله را به کار نبرده چون لزومی نداشته و کاترین خودش میداند که من دوستش دارم. به او گفتم که کاترین می داند که دوستش داری ولی احتیاج دارد که این جمله را از زبان خودت بشنود به خصوص در این شرایط جسمانی و روحی او می خواهد بداند در این سالهایی که در کنارت بوده تو چه احساسی به او داشته ای و در پایان از او خواهش کردم که روی حرف هایم بیشتر فکر کند. چند روز بعد وقتی وارد بخش شدم مستقیم وارد اتاق کاترین شدم و بیل را دیدم که غمگین کنار تخت کاترین نشسته و در حالی که کاترین در خواب عمیقی بود دستانش را گرفته بود. دو روز بعد هنگامی که وارد بخش شدم. بیل را دیدم که در راهروی بیمارستان با چهره ای غمگین در حال قدم زدن است. بلافاصله متوجه شدم که کاترین لحظات و ثانیه های آخر عمرش را سپری می کند و دقایقی بعد بیل را دیدم که با صدای بلند گریه می کرد به طوری که صورتش خیس شده بود و مثل بید می لرزید و با نفس های بربده بریده گفت: من روی حرفای شما خیلی فکر کردم و امروز صبح به کاترین گفتم که او را خیلی دوست دارم و عشق او از روزی که با او ازدواج کردم در وجودم جاریست. بیل در ادامه گفت: دلم می خواست شما آنجا بودید و لبخند او را می دیدید. لبخندی که هیچ وقت نظیرش را ندیده بودم. بعد از پایان صحبت با بیل وارد اتاق کاترین شدم تا من هم آخرین خداحافظی را با او بکنم. دیدم در کنار تختش کارت کوچک بسیار زیبایی است که روی آن نوشته شده بود ((همسرم دوستت دارم)).

امیدوارم که شما هم قدر زندگی و لحظات غیرقابل برگشت اونو بدونید و نزارید غرور بیجای شما سالهای شیرین زندگیتونو تلخ کنه.

یا حق


چهارشنبه 86/7/11 ساعت 3:1 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلامی دوباره به دوستان عزیزم
عده ای از دوستان از من خواستن در مورد پیچیده ترین سخت ترین و عمیق ترین واژه هستی مطلب بنویسم. بله درست حدس زدین: عشق.
خوب نوشتن در مورد عشق سخته. اینکه هر کسی چه تعبیری از عشق داره؟ عشق رو در چی میدونه؟ و چه ارزشی واسش داره؟ همه و همه در نوشتن در مورد عشق تاثیر داره.
عشق یه حسیه که هنوز با تمام چیزایی که در موردش نوشتن و نوشته شده شناخته شده نیس. عشق انواع و اقسام مختلفی داره. عشق مادر . عشق به مال و ثروت. عشق به همسر و خانواده و در نهایت گرامی ترین و برترین نوع عشق که همون عشق به خداست. عشق نه سواد می خواد نه تحصیلات. سنو سال هم نمیشناسه. زمان خاصی هم نداره. انسان از بدو تولدش می تونه عاشق باشه تا لحظه مرگش. ((مثلا خود من همین که به دنیا اومدم عاشق اون پرستاره شدم که پامو گرفته بود))

"بر دریچه قلبم نوشتم :ورود ممنوع.عشق آمد گفت: بی سوادم".

بله عشق ممکنه به هر قلی نفوذ کنه.(( یعنی قصابا هم عاشق میشن؟))

گفتم که عشق انواع مختلفی داره که در همه تفاوت در نوع معشوقه نه خود عشق. نمیدونم در مورد کدومشون بگم. وآیا اصلا در حدی هستم که بخوام در مورد عشق صحبت کنم یا نه. ولی می خوام هر چیزی که می دونم و هر تعبیری که خودم دارمو بگم. بقیش دیگه با شماست که نظرتونو در مورد عشق و تعبیرتونو از عشق بگین.این جوری فکر کنم تعابیر زیادی از این واژه زیبا درست میشه. که البته طبیعیه.
من عشق رو یه جور نیاز می دونم. یه نیاز به داشتن. نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن. نیاز به اینکه بخوای به کسی محبت کنی. تمام عواطف لطیف و زیبایی رو که خداوند در درونت قرار داده واسه معشوق خودت به کار ببندی و از این کار لذت ببری. این که خودتو دوست داری فدای اون کنی همون حس زیبای از خود گذشتنه. اینکه نمیتوی ناراحتی و غمه اونو ببینی از حس نوع دوستی تو که به واسطه عشق در تو به اوج خودش رسیده. رسیدن تمامی عواطف زیبای انسانی به نقطه عطف خود. اون جایی که همه چیزو مادر برای فرزندانش می خواد. و انسان عاشق مخلوق همه چیزو برای رضای خدا. و چه بسا که خودشو برای رضای پروردگار فدا می کنه. (مثه شهدا خودمون)
نمیدونم بعضی وقتا حس کردین که دوست دارین با تمام وجودتون به یکی خدمت کنین تا اونو خوشحال و راضی ببینین . و رضایت اون شما رو هم راضی میکنه و از این کار لذت می برین. این همون حس زیبای عشقه.
اما چرا بعضیا عشو نفی می کنن؟ چرا بعضیا شروع عشق رو شروع دوران سخت زندگی میدونن؟ آیا عشق هم شکست می خوره؟

اینا همه سوال هایی هستن که در زمینه عشق بوجود میان. و باید دنباله پاسخی مناسب برای اونا گشت.
عارف بزرگ ما ابو سعید ابوالخیر می گه: "عشق یک طغیان است"

می دونید چرا؟
چون وقتی عشق اومد بقیه چیزا میرن. چون انسان به چیزی جز ندای قلبش گوش نمیده. ولی این قلب همون هویت واقعی و راستین منو شماست.
شاید بعضی از ما بخوایم با خوندن این مطلب بفهمیم عشق چیه. ولی اون چیزی که مشخصه اینه که نه با خوندن این مطلب که با خوندن هزاران مطلب دیگه هم نمی تونیم عشق رو تا زمانی که تجربه نکردیم بفهمیم. باید به جای سعی کردن در فهمیدن عشق به سمت اون حرکت کرد و اون وقته که می فهمی میدونی و این دونستن از آگاهی تو ناشی میشه و این گونه دانستن هرگز راز عشق رو نابود نخواهد کرد:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
در افسون گل سرخ شناور باشیم (اگه درست گفته باشم)
فهمیدن عشق با مطالعه و تحقیق مثله فهمیدن دریاست بدون دیدن اون و فقط از روی خواندن و مطالعه. آن چیزی که مشخصه هزاران هزار زیبایی در آن نهفته است که جز با رفتن به اعماق آن و تجربه

بودن و حظور در آن درک نمی شوند. چه بسا که با این کار هم هنوز زیبایها و عجایبی در درون دریاهاست که کشف نشده.

البته شاید بتوان تجریبات دیگران رو بیان کرد ولی این دانستن واقعی عشق نیست.
در مورد این سوال که"چرا بعضیا شروع عشق رو شروع دوران سخت زندگی میدونن؟" و "شکست در عشق" باید خیلی راحت بگم که چون این عده عشق رو برای رسیدن میدونن و عاشقن تا به چیزی برسن و حال اینکه فراموش کردن عشق وسیله ای برای رسیدن نیست  که اگر به معشوق نرسیم شکست می خوریم و با کمال تعجب میگیم عشق شکست خورده در حالی که این ماییم که به خاطر نگاه غلط خود شکست خوردیم و عشق هیچ گاه شکست نمی خوره. شاید بارها شنیدم که می گن: اگر عاشق کسی هستی اونو رها کن اگر سهمه تو باشه خودش به سمتت میاد. و اینجا وظیفه ما فقط و فقط عاشقی کردنه و نه خواستن معشوق برای خود.و مهمتر اینکه "عشق اسارت نیس بلکه آزادیست"
تعابیری که میون ما آدما نادیده و اغلب برعکس گرفت شدن.
شاید یه عده بگن عاشقی کردن هم بدون در نظر گرفتن رسیدن و یا رسیدن سختیای زیادی داره که در جواب باید بگم: بله.

 " گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش"
و یا    " عاشق واقعی کسیه که تو سختیا جا نزنه"

و فراموش نکنیم که این سختی ها برای عاشق شیرینن و دوست داشتنی مانند درد شیرین زایمان برای مادران (( توضیح اینکه من اینو تجربه نکردم و فقط شنیدم و گفتم یهو سوء تفاهمی نشه و فکر بد نکنین))
" عشق چشمه آبی اما کشندست
                من می میرم از این آب مسموم
                          اما اونکه مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زندست"
در آخر یادمون باشه که شریعتی استاد بزرگ ما میگه:
" خدایا به هر که دوست میداری بیاموز  که

عشق از زندگی کردن بهتر است

 و به هر که بیشتر دوست می داری بیاموز که

دوست داشتن از عشق برتر است"


و یادمون باشه "عشق غرق شدن در امواج بی کران دریاهاست و دوست داشتن شنا کردن در ساحل زیبای آن"
.
عشق می تونه شروع باشه و دوست داشتن پایان عشق (و نه نفرت) هیچ دوست داشتنی به نفرت.

تبدیل نمیشه. فروغ میگه:
"آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست"
فروغ به پایان و رسیدن یا نرسیدن فکر نمیکنه و اصل دوست داشتنو زیبا و مقدس می دونه دوست داشتنی که از عشق نشات گرفته.


در پایان به خاطر ناقص بودن مطالب از همه دوستان عزیزم عذر می خوام. اون چیزی که هست این تمام عشق نیست و همه شما هم می تونید صدها صفحه در مورد این واژه عجیب بنویسید. و تا دنیا هست عشق این واژه آشنا برای آدمیان ناشناختست.


موفق باشید و پیروز
سید جمال


سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:54 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
بچه ها قبلا یه مطلب واستون نوشته بودم به اسم(( از یه دیوونه درس زندگی گرفتم)) اینی  که الان می گم در راستای همونه. خوندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را میگیره. اما می تونه طرز فکر شما رو تغییر بده و نگاهتون رو به زندگی عوض کنه و امیدتون رو زیاد.
تو یه بیمارستان دو تا مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریش خارج بشه. و دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت. اون دو تا ساعت ها در مورد همسر و خانوادهاشون و شغل و تفریحاتو و خاطرات با هم حرف میزدن. بعد از ظهرا اولی روی تخت مینشستو روشو طرف پنجره برمی گردوند و هرچیزی رو که میدید باری اون یکی توصیف می کرد. و دومی هم چشماشو می بستو تمام جزییات دنیای بیرونو برای خودش مجسم میکرد. و با این کارش جون تازه ای می گرفت و از دنیای بی روح و کسالت بار با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت. پنجره مشرف به پارکی زیبا بود با دریاچه ای آبی پر از مرغابی و قوهایی که در آن شناور بودن. بچه ها قایق های بادیشونو تو آب حرکت می دادن. گلهای زیبا و رنگارنگ  و افق پهناور از دور دست دیده می شد. روزا و هفته ها به همین صورت سپری می شد. تا اینکه یه روز صبح وقتی پرستار به اتاق اومد با پیکر بیجان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. بعد از آنکه پرستاران جسد بیرون بردن مرد دوم که حالا تنها شده بودو خیلی ناراحت بود درخواست کرد تخت اونو به کنار پنجره منتقل کنن. ولی به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت و با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد چیزی جز یه دیوار بلند سیمانی ندید. با تعجب به پرستار گفت: جلوی این پنجره که دیواره؟ پس چطور اون مرد منظره بیرونو اونقدر قشنگ  و زیبا توصیف می کرد؟ پرستار گفت: ولی اون مرد که نابینا بود اون حتی نمی تونست این دیوار سیمانی رو ببینه. شاید فقط می خواسته تو رو به زندگی امیدوار کنه.
بالاترین لذت در زندگی این است که علیرغم مشکلات خودتان سعی کنید دیگران را شاد کنید.
انسان ها سخنان شما رو فراموش می کنن.
انسان ها عمل شما رو فراموش می کنن.
اما آن ها هیچ گاه فراموش نمی کنن که شما چه احساسی را براشون به وجود آوردید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیس بلکه شمارش لحظاتی است که این نفسها می سازن.
بچه ها اینم یه جور زندگی کردن بود که اون مرد با همه سختیا و رنجها ازش لذت می برد. شاد کردن و روحیه دادن به یه بیمار دیگه و دادن امید به اون . این همون زندگی شیرین اون مرد نابینا بود. پس میبینیم زندگی در همه حالات می تونه لذت بخش باشه و این فقط خود ماییم که باید یاد بگیریم چطوری از لحضات زندگی کوتاه و ارزشمند خودمون استفاده کنیم و لحضاتی شیرین و لذت بخش برای خودمون فراهم کنیم.
قدر نعمت زندگی رو بدونید و بدونید که " دنیا به امید برپاست و انسان به امید زندست."  دهخدا

سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:53 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

ای عدالت خداوندی تا کنون چه کسی رنج بر روی رنج و محنت بر روی محنت نهاده است. اینسان که اکنون به چشم خود می بینم؟
چرا گناهان ما . ما را چنین به تباهی می کشاند و آبروی مان را می برد؟
آیا درنیافته ایم که ما کرم هایی هستیم که آفریده شده اند. تا به پروانه هایی ملکوتی تبدیل شوند که بال زنان به سوی آفریدگار خویش روانند؟

چگونه است تو خود را بالا می پنداری در حالی که همچون حشره ای ناتوان و کرمی پست  حتی از تغییر شکل خود چیزی نمی دانی؟


سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:47 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
علم رو به من کردو گفت: اگر نقاش بودید آن قسمت از زندگی را که مال شماست چه رنگی می کردید؟
با لبخندی گفتم: قرمز
دیگری گفت: زرد
بعدی: آبی
صورتی.
نارنجی و .............
یکی گفت: سیاه
معلم بی تفاوت گفت: خوبه
ناگهان اون پریشان و عصبی گفت: چی خوبه؟ این که زندگی من سیاه بوده از نظر شما خوبه؟
معلم رو به او استاد و با نگاهی پر از عشق گفت:
می توانم قسم بخورم تو سخت ترین قسمت ها را رنگ کردی.حد فاصل ها را خط باریک کشیدی و بدون شک فاصله دو رنگ را مرزبندی کردی. تو در تابلویی که خداوند می خواست به وسیله بندگانش بکشد نقش بنیادی داشتی و در حقیقت تو سخت ترین قسمت های این نقاشی را رنگ کردی پس باید به احترام تو کلاس قیام کند.

سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:46 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک رو گذرونده بودن و از دیری به دیر دیگر سفر می کردن سر راه خود دختری را دیدند که کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی راهبان به رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد ( خودش تنش می خواریده ها) . یکی از راهبان (از خدا خواسته) بلادرنگ دختر را بغل کرد و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسیر طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم (که زورش گرفته بود و داشت می ترکید) بعد از ساعت ها سکوت به همراه خود گفت: "دوست من ! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم (دیگه چه برسه تو نامرد بغلش کردی کوفتت بشه) تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی".
راهب اولی با بی تفاوتی پاسخ داد:(تا جونت دراد)  "من دختر را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی." 


امیدوارم که خوشتون اومده باشه اون نوشته های تو پرانتز دخل و تصرف خودمه که عینه حقیقته.


سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:43 صبح
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30070 :کل بازدیدها
10 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب