سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و به عمار پسر یاسر فرمود ، چون گفتگوى او را با مغیره پسر شعبه شنود . ] عمار او را واگذار ، چه او چیزى از دین بر نگرفته جز آنچه آدمى را به دنیا نزدیک کردن تواند ، و به عمد خود را به شبهه‏ها در افکنده تا آن را عذرخواه خطاهاى خود گرداند . [نهج البلاغه]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی


سلامی دوباره به همه دوستانبه همه اونایی که با محبت خودشون باعث دلگرمیه من میشنو منو تشویق میکنن به نوشتن. امروز می خوام از یه چیزی بگم که مطئنم هیچ کس تو این دنیای خاکی نیس که از اون خوشش بیاد و بتونه به راحتی باهاش کنار بیاد. از چیزی که همه ما ازش فراری هستیم. و اون جداییه. بله جدایی.


بمون ای فصل خوبه قصه های عاشقونه   

بمون ای با تو بودن فصلی از گل با ترانه
چه سخته بی تو رفتن                 چه سخته بی تو موندن

نمیشه این جدایی باور من.
وداع آخرینه. جدایی در کمینه    غروب لحظه های واپسینه
همیشه قصه های عاشونه ناتمومه

 تمومه لحظه های با تو بودن پیشه رومه
جدایی سخته بی تو سخته موندن سخته رفتن

چه تلخه بی تو موندن                     چه تلخه بی تو رفتن
  نمیشه این جدایی باور من


یه بار به درخواست برخی از دوستان مطلبی نوشتم در مورد عشق هر چند ناقص ولی همه اون چیزی بود که می دونستم و تجربه کرده بودم. ولی همونطور که گفتم تنها کسی میتونه حق مطلب رو در مورد عشق بیان کنه کسیه که عاشق باشه در مورد جدایی هم باید بگم شاید تنها کسی بتونه جدایی رو درک کنه که طعم تلخ اونو چشیده باشه. همه ما میدونیم انسان موجودیه اجتماعی که لازمه زندگی کردنش ارتباط با همنوعانشه. حالا بعضی وقتا این ارتباطا به دلایلی بیشتر میشه. مسلما این ارتباط با اعضای خانواده از همه بیشتر و اصلا از همونجا هم شروع میشه. از مادر و بعد پدر و همینطور خواهر و برادر ...........ولی با بزرگ تر شدن دامنه این ارتباطا هم بیشتر و بیشتر میشه و به جامعه کشیده میشه. مدرسه و محله و دانشگاه و ......... خوب تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته و نیاز ها برطرف شده. ولی ممکنه داشتن ارتباط زیاد و مداوم با همنوع باعث بوجود اومدن علاقه بشه. و به تدریج این علاقه ممکنه وابستگی هایی رو بوجود بیاره. همونطوری که به خانوادمون علاقه زیادی داریم و طبیعتا وابستگی بیشتر. شاید بعضی از شماها هم این رابطه رو با دوستانتون داشته باشین و علاقه و وابستگی شدیدی به دوستتون داشته باشین. طوری که فکر میکنین حتی یه لحظه هم نمی تونین بدون اون باشینو و دنیا و زندگی بی اون واستون معنی نداره. خوب حالا تو این شرایط فرض کنید طرف مقابل شما به هر دلیلی توانایی ادامه این ارتباط با شما رو نداشته باشه. و باید منتظر یه جدایی تلخ باشیم. دیگه هیچی واسمون معنی نمیده و نمی تونیم زیباییهای زندگی رو ببینیم.اون وقته که دلیلی برای زنده بودن نمی بینیم.افسرده میشیمو میشیم یه مرده متحرک و  خیلی وقتا هم بهترین راه رو در خودکشی میدونیم مثه اون چیزایی که تو این یکی دو هفته اخیر دیدم آدمایی که تمام امید و آیندشونو در گرو بودن در کنار طرف مقابل میدیدن بعد از جدایی ( به هر دلیلی) اقدام به خود کشی می کنن. البته من فکر میکنم اگر ایمان قوی داشته باشیم هیچگاه به پوچی نمیرسیم و همیشه دلیلی واضح و روشن برای زنده بودن و ادامه زندگی داریم. خیلی وقتا شنیدین که میگن دوستی یک حادثه است و جدایی یک قانون. در مورد این جمله خیلی فکر کردم . هنوزم نمیدونم قبولش دارم یا نه. نمی خوام وارد جزییات بشم و بگم چرا جدایی بوجود اومده . میخوام صرفا به خود جدایی فکر کنم اونم به هر دلیلی. چه ما مقصر باشیم. چه طرف مقابلمون و چه هیچ کدوم و قضای روزگار و تقدیر خداوندی حکم به جدایی بده. نمی خوام بگم جدایی تلخ نیست چون طعمه تلخشو چشیدم و میدونم خیلی دردناکه. البته جدایی من در مورد جدایی های عشق و عاشقی نبوده ولی بالاتر از اون علاقه و دوست داشتن یه فزرند به مادرش بوده.مادری که هیچگاه مادر صداش نکردم. ولی بیشتر از جونم دوسش داشتم و لحظه ای بدون اون بودن رو تصور نمی کردم. همیشه فکر میکردم اون نباشه منم نیستم. ولی حالا اون نیستو من هستم. چرا؟ پس چرا من هستم؟ شما جواب بده؟ شمایی که بعد یه عشق کور کورانه سه یا چهار ماه وقت جدایی از عشق به تعبیر خودت آسمونیت می خوای خودتو بکشی. و یا تویی که بعد اینکه جواب رد شنیدی خودکشی کردی. دیدی مردنم لیاقت می خواد که هر کسی نداره. کجای کاریم؟ ما برای چی اومدیم؟ برای چی ارتباط برقرار کردیم؟ برای چی عاشق شدیم؟ اینا همش برای زندگیه و زندگیه هم برای  رسیدن به خداست.بله اگر بدونیم تا خدا هست باید امیدوار باشیم. باید ایمان داشته باشیم و بدونیم اون تنها کسیه که میتونیم یه ارتباط غیر گسستنی رو باش داشته باشیم. هیچ گاه به این دنیا و آدماش دل نمیبندیم. البته منظورم این نیس که خدایی نکرده مادر و پدرمونو بیخیال بشیمو عاشقی رو فراموش بکینم و بشیم آدم آهنی.نه خدا دل داده ولی بالاتر از اون عقلم داده که به وسیله اون دل رو کنترل کنیم. هیچ چیزی تو این دنیا نیس که منو تو بتونیم درکش کنیم و نامحدود باشه. که اگر جز این بود خدا رو درک می کردیم. پس عشق هم مطلق نیس. تمام وجود ما رو اگر می خواد عشقی پر کنه اون فقط می تونه عشقه یه چیز مطلق باشه که همانا فقط خداست. همه اینایی که خداوند در اختیار ما قرار داده در آخر به یه هدف بزرگ ختم میشه و اونم رسیدن به معبوده. اینا همش وسیلن. چرا ما باید به این وسیله ها دل ببندیم و مقصد و معبود رو فراموش کنیم که حالا اگر یکی از این وسایل از ما جدا شد یادمون بره هدفمون چی بوده و فکر کنیم زندگی تموم شده. در صورتی که ما هدفی داریم که اگه بش برسیم مطئننا جدایی در کار نخواد بود.

 حرف ها و دردل ها فراوانن و خارج از حوصله شما دوستان عزیزم. امیدوارم همیشه و درتمام مراحل زندگیتون در درگاه خداوند جدایی ناپذیر زندگی آرامی داشته باشین.
به امید آن روز
سید جمال


سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:39 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

چقدر بده که ادما بزرگ میشن.
چقدر بده که میبینی داری با سرعت میری و نمی تونی بایستی. نمی تونی نری. نمی تونی خودتو متوقف کنی. به کجا چنین شتابان؟
چقدر سختر چقدر تلخ تر . می آیم می روم می اندیشم که شاید خواب بوده ام . خواب بوده ام .خواب دیده ام
چه زود چه تند. خدا یا دلم گرفته. چیکار کنم؟ به کی بگم؟ بهتر مثه همیشه هیچی نگم.
چه خوب بود بچگیا. تا یه ذره ناراحت میشی تا یکی بهت میگه چرا؟ تا یکی داد می زنه سرت تا یکی بگه تو . زود اشکای قشنگت گوله گوله می ریزن. ولی چی میشه که بزرگ میشی این نعمت قشنگ کم میشه. دیگه برات سخته گریه کنی؟ مرد شدی؟ بزرگ شدی؟ دیگه نباید گریه کنی؟
 بدارم خفه میشم؟ نمی دونم. خستم. خسته. خسته از دورنگی های دنیا. روزگارو آدماش. انسان ها . بی رو .بی ثبات. کو؟ کجا رفته؟ مهر ؟ محبت؟ مردونگی؟ بزرگی؟ معرفت چی شده؟ بعضی وقتا حرف مردن که میشه خیلی می ترسم. ولی یه زمانی مثه الان. عاشقانه و با تمام وجود. و با تمام ناتمامم دوست دارم برم. برم از این دنیا. برم یه جایی که همه چی یه رنگ باشه. یه جایی که این بشر زنده کش مرده پرست نباشن. خودمم نباشم. از خودمم خسته شدم. تا کی؟ کی میخوای بفهمی که کسی خریدار پاکی و صداقت تو نیس؟
نخریدن. نخواستن. خرج نکن. هر کی هم خرید پس اورد.
هر کی اومد گشت.گشت . یا پیدا کرد و رفت و یا پیدا نکردو رفت. هیچ کس نیومد چیزی بهم بده. هر کسی دنباله گمشده خودش بود. می گشت. بدون انکه بدونه داره منو زیرو رو می کنه. وای خدایا. هر چی میبینم. بیشتر به بزرگی تو پی می برم. که انسانی که تو آفریدی تا چه حدی می تونه پست باشه.
خدایا. تو میگی نگاه کن.درست نگاه کن. ولی هر چی نگاه می کنم جر زشتی چیزی نمی بینم. می گن زیبایی در نگاه بینندس. یعنی منم نگاهم و فکرم آلوده شده؟
خدا یا کمکم کن. دلم می خواد گریه کنم. گریه کنم برای این گذر. برای این روزا. برای این مردم. برای این زندگی. برای اسمان. برای اونایی که خوبن ولی نیستن. برای اونایی که من فکر می کنم خوب نیستن. گریه گریه گریه . اشک اشک اشک.اشک بریزم. برای اونایی دلم براشون تنگ شده.برای اونایی که دیگه نیستن. برای اونایی که دوسشون دارم. خدایا تو بزرگی. خدایا تو کمکم کن. گم شده ای دارم. نه در بین ادما.        نمی دونم کجاست. ماله من بوده؟ پس الان کجاست؟ چیکارش کردم؟ فراموش؟ خدایا چقدر دور شدم. خدا جونم کجایی؟ به دادم برس. تو نگام نکنی . تو جوابمو ندی کی بده؟ اینا؟ مردم؟ ادما؟ نه نه. خدایا چقدر صدات بزنم؟ خدایا مگه خودت نمی گی هر بنده ای که صدام کنه جوابشو می دم؟ پس من کر شدم؟ یا دلم کور شده؟ خدایا خدایا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. خدا جونم
تو این شهر شلوغ تنهام. تنها. فقط تو رو دارم. دلم شده خونه غم. اصلا از همون اولم دل خونه غم بوده نه؟ خونه شادی کجاست؟ همون اولم نمی دونستم. شاید هیچ وقت دنبالش نرفتم ببینم کجاست. ولی می دونم هر جا هست اینجا نیس. پیش من نیس. ابسکه باش غریبم اصلا دوسش ندارم. خدایا کمکم کن. دستمو بگیر. من یه چیزی کم دارم. و اون پیشه تو.
من در می زنم. یه بار.
دو بار
محکم تر
درو می کوبم
محکم
باز کن خدا
منم
بنده تو. بنده تنها.

دلش گرفته

خداشو می خواد.
درو باز کنید
تو منو راه ندی کی راه بده؟
باشه
میرم
ولی برمی گردم.
پاک تر
لطیف تر

خالص تر
می خوام بیام پیشت.
نمی خوام دیگه اینجا باشم. خسته ام.

میرم .می رم بازم به خودم نگاه کنم. باز هم در خوردم بگردم. من هنوز خیلی کار دارم
ولی  خدا جونم بازم میام.
اونقدر میام تا درو برام باز کنی.
و من به امیدت هنوز زنده ام.

سید جمال الدین موسوی پور

 

 


پنج شنبه 86/4/28 ساعت 12:55 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلام
سلامی دوباره به همه.خیلی وقته ننوشتم.خیلی وقته یادم رفته بنویسم.خیلی وقته که سری به این کله تاریک و خاموشم نزدم.خوب می دونم دلیل تنهاییش منم.ولی شاید اینطوری بهتره.هرچی باشه خونه قبلیم که شلوغ بود.همین شلوغ بودنش خرابش کرد.البته بازم شاید.ولی خوب همه اینا حکمته و حکمته خدا هم جز رحمت نیس.بگذریم. شاید براتون جالب باشه بدونین بعد این همه مدت اومدم چی می خوام بگم؟ اصلا حرفی برای گفتن دارم؟ حرف که زیاد دارم.خیلی زیاد.اونقدر که نمیشه گفت.پس مثه همیشه سکوتو ترجیح می دم.چون به نظره من بعضی وقتا ((صدای سکوت از هر فریادی بلندتره)).
امروز روز وفات امام خمینی بود.حالا جدا از هر مسئله ای.امام به گواه تاریخ. و به شهادت زمانه انسان بزرگ ، شجاع و از همه مهمتر با خدایی بوده. امامو دوست دارم.من کوچیک بودم اون به رحمت خدا رفت. ولی بازم دوسش دارم.یادمه.همون موقع هم با اینکه کوچیک بودم و 6 یا 7 ساله بیشتر نبودم می نشستم نگاش می کردم.به حرفاش گوش می کردم.تو دنیای کودکیه خودم امام روح خدا بود.برای من امام تصویری از خدا بود.هر وقت می خواستم خدا رو فرض کنم یه ادمی تو ذهنم میومد شبیه امام.همونقدر بزرگ و بزرگوار.همونقدر مهربون و آروم.همون قدر شجاع و قوی و نترس.خدا بیامرزتش. روحش شاد. امام گوشه ای از تاریخ بود.اگر فرض کنیم کل تاریخ مثه یه متنه که با ورد تایپ شده.هر کدوم از ما ادما تو اون نقش داشتیم و مثه حروفایی هستیم که تایپ می شن.هر کدام با جای خاص خودمون.با نقش خاص و اهمیت خاص.حالا دیدن بعضی وقتا یه چیزی رو تو متنتون بولد(تیره و درشتر) می کنین؟ چرا؟ حتما نقش اون پررنگتر بوده؟ اهمیتش بیشتر بوده؟ امام همون قسمت بولد شده تاریخ کشور ماست.یه انسان بزرگ با افکاری بزرگ.با دلی بزرگ.روحی بزرگ.اونقدر که بعضی وقتا با خودم می گم کاشکی میشد همه متنم رو با حروف بولد شده تایپ می کردم.می شد؟ یعنی میشد همه ماها مثه اون باشیم؟ اگه میشد دنیا گلستون میشد.ولی خوب بازم شاید.
و بازم حتما حکمتی هست.بالاخره همیشه یه کسایی یه جاهایی هستند که نقشای مهمترو باید بازی کنن.ای کاش امام بود.و این فقط یه آرزو و شایدم یه افسوسه. نمی دونم اگه امام بود الان اوضاع چطوری بود. ولی می دونم اون اونقدر بزرگ بود و اونقدر کاربلد بود که خیلی از مشکلات کنونی نبود.ولی به هر صورت اینم نقص ماست که هنوز نتونستیم هدیه الهی که اون به ما دادو به سرو سامون برسونیم و خوب حفظش کنیم.البته که حفظش کردیم.ولی این مثه اینه که من بهترین کتابمو بدم به دوستم و اونم اونو چند سال به هر طریقی برام نگه داره. ولی رو جلدش پر از خطو نوشته های مختلفه. یه جاهاییش پاره شده. یه ورقایی ازش گم شده. یه سری حروفش اصلا کاملا پاک شده. چند تا پاراگراف مهمش که روش چیزی ریخته و دیگه نمیشه خوندشون.ولی خوب آره.کتابم هستش.هنوزم هست.
کاشکی میشد دوباره ویرایشش کنم. درستش کنم.میشه ها.مطمئنم.به امید اون روز.
حالا بازم باید بگذریم. می خوام یه چیزای دیگه بگم. ((3 خرداد)) سالروز آزادسازی خرمشهر بود.گذشت.ولی دوباره میاد.ولی بازم می گذره.آخرش چی؟ تا یادم نرفته این روزه خدا رو به همه اونایی که خاک کشورشونو دوس دارن و حاضر نیستن یک وجب از اونو به بیگان هبدن تبریک می گم.مخصوصا صاحبان واقعی اون روز. و بازم مخصوصا به خرمشهریای عزیز که تو این راه همه چیزه خودشونو از دست دادن مگر غیرت و عزت و شرف که تا آخرین نفس ازش پاسداری کردن.
چند روز پیش یعنی دقیقا 11 روز پیش بود. نشسته بودم.تلویزیون داشته صحنه هایی از جنگ رو نشون می داد. صحنه های واقعی پیروزی و شکست.صحنه های شادی  و گریه. صحنه های وداع با یاران.صحنه های شهادت. چقدر قشنگ بود.چقدر روح داشت. چقدر بزرگ بودن. چه دنیایی بود.من تو جنگ نبودم.جنگو دوس ندارم.ولی می دونم.ایمان دارم که ما نجنگیدیم. ما رزمندگان ایران جنگ نکردن. اونا عشق بازی کردن. اونا ایثار کردن. اونا عشق و ایثارو  گذشت رو به نهایت رسوندن.
نا خدا گاه اشک ریختم.غبطه خوردم بهشون.بعد یهو به خودم اومدم.با خودم گفتم.ببینم، فکر می کنی اگه سنت قد می داد.اگه اون موقع بودی ، می رفتی جبهه؟ می رفتی بجنگی؟ نه ، الان دنباله جواب نیستم. چون تو اون شرایط نیستم.خوب الان می گم می رفتم. ولی خدا می دونه اون روزا چیکار می کردم.
خوب می دونم.محبت و مهربونی تنها چیزی که تو این دنیا می مونه. تو دنیا. اصلا طبیعت. همیشه هستند کسانی که فدا میشن تا ما باشیم. در اصل اونا فدا میشن تا ما زندگی کنیم.و البته این همه زندگی اوناست. خدا مهربونه.خدا ما رو آفریده. پس ما هم مهربونیم. همه ما. حالا اگه خیلی مهبرون باشیم.فداکاری می کنیم. ایثار.
از خودمون می گذریم. تا بقیه باشن. و این قدرت خداست. حکمت خداست. خدا زیبا ترین ها رو آفریده. و خالق زیبا ترین صحنه هاست.  و خدای بهترین انسانها. شهدا. همون کسایی که خدا می گه هستن. خدا می گه من بشون روزی می دم. شهدایی که از پیشه ما رفتن تا ما باشیم. من چقدر دوسشون دارم. قاصرم و ناتوان. نمی تونم وصف کنم عظمت روح بزرگشونو. کسایی که معلمشون اول از همه سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) بوده. وبعدا پدری بزرگ به اسم روح الله. حیفه.حیفه که این گلهای دستچین شده روزگار رو ما نشناخته از دست بدیم. من می گم شهدا همشون از پیش ما نرفتن.هستن کسایی که شهید شدن.ولی هنوزم پیش ما هستن.بله جانبازان. چی بگم؟ وقتی اسمشون میاد. ترجیح می دم سکوت کنم.سکوتی بزرگ در برابر عظمت و بزرگی روح اونا. من نمی دونم . ولی خوب می دونم که ما بچه بودیم. اونا رفتن از زندگیشون.از زنو بچشون گذشتن. جوونیشونو دادن ، سلامتیشون دادن. تا ما باشیم. زندگی کنیم. راحت باشیم. و حال اونا یه عمر زجر بکشن به امید یه روزی که برن همونجایی که خدا بشون وعده کرده و جایگاه واقعی اوناس و شهید بشن. جانبازان قشنگ ترین و زیباترین لحظات خلقت رو رقم زدن. اوج فداکاری و ایثار. و اینجاست که خداشون میگه ((احسن الخالقین)). شهید باکری ، شهید چمران ، شهید کشوری ، شهید شیرودی ، برادران شهید خلیلیان و خیلیا دیگه که...........نه من میشناسم نه شما. و اینجاست که باید افسوس خورد. شاید خیلی سخت باشه. که به قول شریعتی ادم چشمه ای جوشان داشته باشه و ازش استفاده نکنه ولی وقتی که چشمه خشکید تازه یادش بیفته که من تشنم. اینجاست که یاد بزرگ مرد دیگه ای می فتم. مردی که هر وقت می بینمش. هر وقت که حرفاشو گوش می دم. جز افسوس و حسرت چیزی برام نمی مونه.که همچین گوهری رو وقتی پیداش کردم که دیگه ماله من نیس.شهید احمد کاظمی.
اون یه اسوه بود. اسمش که میاد مو به تنم سیخ میشه. شاید بزرگترین انسانیه که من دیده بودم.و واقعا برای خودم متاسفم که وقتی شناختمش که دیگه نیستش. و جقدر قدر نشناسیم. البته می دونم. و مطمئنم که هنوزم هستند کسانی مثه شهید کاظمی که منو شما نمیشناسیمشون.نعمت های خدادای که ما ازشون استفاده نمی کنیم. به هر صورت. چه اونایی که شهید شدن و رفتن. و چه اونایی که هنوزم هستن. زندگان تاریخ خواهند بود. و همیشه در قلب ما زندن.
به امید روزی که بتوینم قدرشناس و خدمتگذار همه ایثارگران ایران عزیز باشیم و به امید روزی که با هم و به کمک هم ، دست در دست هم با نور هدایت شهیدان و در سایه اسلام واقعی و عنایت خدای متعال  کشور ایران رو به کشوری ، آباد ، امن و بی نیازو پیشرفته  تبدیل کنیم.
سید جمال الدین موسوی پور
86/03/14

 


سه شنبه 86/3/15 ساعت 2:57 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلام.فقط اومدم بگم ساله نو مبارک. نمی گم عید مبارک چون معتقدم عید نیس.ساله نو می تونه عید باشه ولی نه همیشه.حالا بگذریم.این نظر شخصی منه.هر کی هم موافق نیس یه دستش بالا.

امیدوارم ساله جدید سال خوبی باشه براتون.همراه با سلامتی.شادی و موفقیت در همه زمینه ها.

امروز 6ام فرویرین 86. چند روزه که از تعطیلات گذشته.هیچ وقت حس نو بودن و جدید بودن بهم دست نداده.نمی دونم چرا.خستم. از همه چی. همه........

ولی خوب باز هنوزم ناامید نشدم. باید بازم تحمل کنم. هر چقدر هم ناملایمت ببینم بازم صبر میکنم. بالاخره خدا بزرگه دنیا یه ارم واسه ما می چرخه.

بازم براتون آرزوهای قشنگ دارم.شاد باشین.


سه شنبه 86/1/7 ساعت 2:45 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

ما آدما همیشه در حال یاد گیری هستیم آگاهانه یا ناآگاهانه. میریم مدرسه درس  می خونیم که یاد بگیریم. و یا ناخوداگاه رفتارهای خوب یا بد اطرافیانمون رو هم یاد میگیریم و ممکن اونا رو تکرار کنیم. حالا چی می خوام بگم؟ اون چیزی که مشخصه منو شما همیشه برای یادگیری پیش کسی میریم که فکر می کنیم در سطح بالاتری از ما قرار داره (در اون زمینه ای که ما می خوایم آموزش ببینیم). ولی تا حالا شده شما برای یادگیری سراغ کسی برید که پایین تر از خودتونه. اصلا معیار برتری خودتونو تو چی میدونید؟ اصلا بزارید واضح تر بگم. شده تا حالا از یه دیوونه چیزی یاد بگیرید؟ اگه شده چی یاد گرفتید؟ خیلی دوس دارم بدونم.شاید تعجب کنید که اینو می گم و شایدم به گفته من بخندیدن ولی ((من از یه دیوونه درس زندگی گرفتم.)) بزار داستانشو واستون بگم تا بهتر باورتون بشه.
یه مدتی بود که مشکلاتم زیاد شده بودو افکار زیادی تو مغزم خطور می کرد و حسابی به هم ریخته بودم و هیچ دکتر و دوایی هم چاره نکرد و دکترا هم گفتن افسردگی گرفتمتا اینکه دو سه روز پشت سر هم وقتی داشتم میرفتم خونه خالم. حسن خله رو دیدم که راحت و از هفت دولت آزاد روی صندلی میدون دراز کشیده و خوابیده.دیدن اون که اینقدر راحت خوابیده خیلی فکر منو مشغول کرد. چرا یه همچین آدمی که هیچی از ماله دنیا نداره .حتی یه عقل درست و حسابی. این قدر راحت خوابیده و بیدار ننشسته و غصه نمی خوره؟ و بعد من...................؟
اول بزارین بگم حسن خله اصلا کی هست؟
ما تو محلمون یه دیوونه داریم که بهش میگیم حسن خله. البته دیوونه زیاد داریما ولی دیوونه قصه ما ایشونه. این آقا خیلی راحته هر وقت دیدمش خوشحال و خندون بوده. صبحا پا میشه میره به مغاز ها و ماشینای سر چهاراه روزنامه می فروشه و با پولش ناهار  می خوره و ظهر تو یکی از میدونا رو صندلی راحت واسه خودش می خوابه. چه خوابی. من که مدت هاست تو حسرت یه همچین خوابیم. یه خواب راحت و با آرامش.شاید شما هم خیلیاتون مثه من باشید. همین که سرتونو میذارید رو بالش فکرو خیالات شروع میشه. مشغله ها و گرفتاریا و ................. نمی زارن راحت بخوابیم و بعد یه ساعت اینورو اونور شدن حالا هم که خوابیدیم خواب این مشکلات رو میبینیم. تازه این که خوبه خیلیا هم از بس فکر می کنن سکته میکنن میمیرن.چرا؟ مگه مشکلات ما از حسن خله بیشتره؟ مگه ما زندگی سخت تری داریم؟ مگه ما مثه حسن 40 سالمون شده و بیکارو بی سوادو بی خونه و بی همسر موندیم؟ پس چرا اون به این راحتی می خوابه و  همیشه سرزنده و شادابه؟ چرا غصه این چیزاییو که نداره نمی خوره؟ یعنی روزگار واسش نمی چرخه؟ یعنی شبش روز نمیشه؟تعبیر اون از زندگی و آینده چیه؟ و تعبیر ما چیه؟ ما چه چیزو زندگی می دونیم و اون به چی میگه زندگی؟ آیا همین که صبح از خواب بیدار بشی و بری روزنامه بفروشی و با پولش ظهر ناهار بخوری این زندگی نیس؟ زندگی همش تو کار خوب و ماشین و خونه و تحصیلات و کنکورو  این چیزاست؟
نه نیس.
نمیدونم شنیدین سهراب چی میگه؟
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟
چشم‌ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
بله چشم ها رو باید شست و جور دیگر باید دید .همونجوری که حسن به زندگی نگاه می کنه.این فکرو دیدگاه ما به زندگیه که باعث میشه من و شما بعضی وقتا اونو گم کنیم. در حالی که خودمون هم نمی دونیم چی می خوایم و دنبال چی هستیم. چه پولدار باشیم و چه بی پول چه غنی وباشیم و چه ضعیف زندگی همونیه که خود ما برای خودمون رقم میزنیم.  زندگیه حسن خله اونه که با دستی خالی و گاه حتی با شکمی خالی از اون لذت می بره  زندگی حسن خله دیدن هر روز مردمیه که از خونشون اومدن بیرون و خیلیا هم مقصد مشخصی ندارن. زندگی حسن خله نگاه کردن به عکسای روزنامه هاست .و زندگی حسن خله همون لبخند زیباییه که همیشه به لب داره و همون خواب لطیفیه که اون همه سرو صدا و هیاهوی شهر هم نمیتونه خرابش کنه.و مشغولیات منو تو هموناییه که خودمون واسه خودمون ساختیم هم زندگی ماست. اگر من به فکر کنکور هستم و شب از فکر اون خوابم نمی بره .اگه به فکر فلان قرارداد فردا هستم اگر به فکر فلان  لباسو فلان ماشینو  و موبایل و مهمونی و غذا و .......هستم می تونم با نگاهی متفاوت به اونا و عوض کردن طرز فکر خودم زندگی خودم رو هم زیباتر کنم. به جای فکر کردن به فلان خونه از همین خونه خودم لذت ببرم. به جای فکر کردن به اون ماشین همسایه از همین ماشین قدیمیه خودم. البته این نه به معنای سکون و عدم پیشرفت چرا که ((آرامش اولین لازمه برای پیشرفت و همه پیشرفت ها برای رسیدن به آرامش)) می تونم به جای فکر کردن به فردای کنکور و بچه دوست مامانم که پزشکی قبول شده تلاشم رو برای موفقیت خودم در حد توان و استعداد خدادای خودم به کار بگیرم. اون وقته که ما هم مثه حسن راحت سرمونو میزاریمو بی هیچ فکرو خیالی می خوابیم و وجدانمون راحت که همه تلاشه خودمونو کردیم و چیزی نمونده که بخوایم بهش فکر کنیم. آمار مرگ و میر سکته ای پایین میاد و بشر به اون آرامش و راحتی که می خواد میرسه. پس بیایید که بدانیم زندگی ما رو خودمون رقم می زنیم نه هیچ کس دیگه همانطور که شنیدین که میگن ((هرچه کنی همان است که خود کنی)).

چه خوب چه بد زندگی همچنان می گذرد همانطور که بر گذشتگان ما گذشته چه غنی و چه ضعیف. 


با آرزوی موفقیت
جمال


پنج شنبه 85/12/10 ساعت 1:39 صبح
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

معلم پای تخته داد می زدصورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود.ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند.
وان یکی در گشوه ای دیگر جوانان را ورق می زدبرای آنکه بی خود  ((های و هوی)) می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبر را نشان می داد.

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت:
یک با یک برابر است... از میان جمع شاگردان یکی برخاست، همیشه یک نفر باید به پا خیزد.به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
معلم مات بر جا ماند. و او پرسید:اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟
معلم فریاد زد: آری برابر بود.

و او با لبخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود.
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود در آن صورت نقره گون ، چون قرص مه داشت بالا بود وان سیه چرده که می نالید پایین بود.

 اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود این تساوی زیرو میشد.

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟ یا که زیر ضربت شلاق له می شد؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه

های خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست.

 


چهارشنبه 85/11/18 ساعت 9:51 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی


اینم یه داستان کوتاه و قشنگ که فکر کنم یه درس زندگی خوب و اموزنده باشه 

ازدواج یعنی همین

شاگردی از استادش پرسید: "عشق چیست؟"
استاد در جوابش گفت: " با گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!!!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هر چه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر میدیم و به امید یافتن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: "عشق یعنی همین"
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به یا داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید: چه شد؟
شاگرد در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی برگردم.
استاد از گفت:" ازدواج یعنی همین

 


یکشنبه 85/11/15 ساعت 6:39 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

شادی و غم 

در یکی از روزهای اردیبهشت. شادی  و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند. شادی از زیبایی های روی زمین سخن گفت. از شگفتی های هر روزه زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از اوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود. آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود موافقت کرد. زیرا غم جادوی آن لحظه و زیباییش را می فهمید. غم هنگامی که از ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت بیانی شیوا داشت. شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره هر آنچه که می دانستند با هم تفاهم داشتند. دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که به این سوی آب نگاه کردند. یکی از آنان گفت:" آن دو نفر کیستند؟" دیگری پاسخ داد: " گفتی دو نفر؟ اما من فقط یک  نفر را میبینم" شکارچی اول گفت:" اما دو نفر آن جا هستند." و شکارچی دوم گفت: " من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم.و تا به امروز هم دو شکارچی با هم اختلاف نظر دارند که دو نفر دیده اند یا یک نفر. و یکی دیگری را کور و آن یکی او را لوچ خطاب میکرد. در حالی که هر دو درست می دیدند. نه اولی لوچ و نه دومی کور بودند. یکی فقط شادی رو میدید و دیگری غم.

خداوند بزرگ نفخه ای از خویشتن خویش را جدا کرد و در آن نفخه زیبایی را آفرید. او به زیبایی سبکی نسیم سحرگاهی را عطا کرد و رایحه گل های دشت را و نرمی مهتاب را.
آنگاه خداوند جامی از شادی به دست زیبایی داد و گفت: " تو نباید از این جام بنوشی مگر آنکه گذشته را فراموش کنی و به آینده نیز اعتنایی نداشته باشی"
سپس جامی نیز از غم به دستش داد و گفت:" تو باید این را بنوشی و معنای شور و شعف زندگی را دریابی"
کسی که به سیمای غم نگاه نکرد سیمای شادی را هرگز نمی بیند. برخی از شما می گویید: "شادمانی برتر از اندوه است." و برخی می گویید:"اندوه برتر از شادمانی است". اما من به شما می گم نه. این دو تا هرگز از هم جدا نیستند. با هم می آیند و "هنگامی که یکی از آنها تنها با شما سر سفره تان می نشیند. یادتان باشد که آن دیگری بر بسترتان خفته است."
روح غمگین هنگاهی که با روحی شبیه خود متحد می شود تسکین می یابد..........دل هایی که به واسطه غم از هم جدا می شوند از هم جدا نخواهند شد و عشقی که با اشک تطهیر شده است پاک و زیبا . جاودانه خواهد ماند.
هنگاه که شادمانی یا اندوهتان بزرگ تر شود دنیا کوچکتر می شود. تلخترین چیز در اندوه امروز خاطره شادمانی دیروزمان است.
من هرگز غم های بزرگ را با شادی های کوچک مردم عوض نمی کنم. من هرگز نمی گذارم اشک هایی که غم از هر پاره ام بر گونه هایم جاری می سازد به خنده بدل شوند. ای کاش زندگیم برای همیشه اشکی و لبخندی باقی بماند.

موفق باشید
سید جمال


شنبه 85/11/7 ساعت 8:18 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

 

خوشبخت کسانیکه در نخستین ایام تیره بختی خویش چشم از جهان پوشیده و چون من زندگی چنین بی حاصلی را در روی زمین نگذرانیده اند.بارها به خود گفتم که بشر تیره  می آید و میرود بی آنکه در دنیایی که یک عمر بسر برده ، چیزی از حقیقت دانسته باشد. و دریافتم که مهر و علاقه نامی بی مسمی بیش نیس نیست.دیدار بر محبت می افزاید و دوری آن را از میان بر می دارد. نه خوشبختی جاودانی است و نه نیک بختی همیشگی است لیکن تیره روزی از سعادت نزدیک تر است.


دوشنبه 85/11/2 ساعت 8:23 عصر
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
دوست دارم بدانم.
راز خلقت ، رمز بودن ، قصد رفتن یا همان مردن؟ به کجا رفتن؟
فقط خوب می دانم که او خوب می داند.
به دنبال هدف ، راه را جستن. رسیدن به هدف. و چقدر راه فراوان دارد و چقدر طولانیست.
چه بگویم؟ سخت است؟ نه. بس شیرین است.
هدف زیباست ، راه زیبا ، پیمودن سخت ، ماندن فنا ، پس باید رفت.
تا کجا؟ تا به کی؟ تا رسیدن به هدف؟ نه نه ، رسیدن به خودم.
راه زیباست و هدف دور است. به کجا باید نگریست؟ به هدف؟ آه چه دور است آن ، ناامیدی در راه.
پس به خود بنگرم ، به مسیر ، بر راهم که بسیار زیباست.
پس نمانم من ، بروم ، تا بدانم چیست راز خلقت ، رمز بودن ، بعد هم مردن.
و بدانم زندگی چیست؟ زندگی این است که تو می بینی؟ من می بینم؟
زندگی باید کرد ، و به آن دل نبست. مقصد اینجا نیست. زندگی کردن نیس. زندگی گذری از راه است. پس از آن باید رفت.
پس از مردن چیست؟ تکلیف من چیست؟ مقصد راهم چیست؟ من نمی خواهم بهشت ، من از آتش می ترسم ، ولی دوست دارم او را و همین برتر است.

و چه من خودخواهم ، او به من جان داده ، دوستم می دارد، زندگی داده ، یه قلم ، اندکی فکر. پس چه می خواهم من؟

بهشت؟ که ندانم قدرش؟ پس خودش را چی؟
تکلیف من چیست؟ در من چیست؟ دوستش می دارم ، عاشقانه ، این همان تکلیف است.
جای من اینجا نیس ، باید بروم ، تا به نزدیکی او ، بیشتر. و چقدر شیرین است راز این خلقت او.
بنده ای بی چیزم. همه چیز را دارم ،
و چقدر خوشبختم. 
من او را دارم.
سید جمال الدین موسوی پور
85/08/12


دوشنبه 85/11/2 ساعت 8:20 عصر
<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30088 :کل بازدیدها
28 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب