نویسنده :
سید جمال الدین موسوی
|
|
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک رو گذرونده بودن و از دیری به دیر دیگر سفر می کردن سر راه خود دختری را دیدند که کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی راهبان به رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد ( خودش تنش می خواریده ها) . یکی از راهبان (از خدا خواسته) بلادرنگ دختر را بغل کرد و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسیر طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم (که زورش گرفته بود و داشت می ترکید) بعد از ساعت ها سکوت به همراه خود گفت: "دوست من ! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم (دیگه چه برسه تو نامرد بغلش کردی کوفتت بشه) تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی". راهب اولی با بی تفاوتی پاسخ داد:(تا جونت دراد) "من دختر را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی."
امیدوارم که خوشتون اومده باشه اون نوشته های تو پرانتز دخل و تصرف خودمه که عینه حقیقته.
|
|
سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:43 صبح
|
|
|
|