نویسنده :
سید جمال الدین موسوی
|
|
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.در هر صحنه, دو جفت جای پا روی شن دیدم.یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا... وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جا پاهای روی شن نگاه کردم.متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام ,فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است (مگه خدا با من نبود پس چرا فقط یه جفت پا) و باز متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده.واقعا ً خیلی برایم ناراحت کننده بود. و درباره اش از خدا سوال کردم این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم : خدا جونم. تو که گفتی اگر به دنبال تو بیایم, در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم ,که در سخت ترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت...نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم, مرا تنها گذاشتی.خدا پاسخ داد :بنده بسیار عزیزم.من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها, فقط یک جای پا دیدی.زمانی بوده که تو را در آغوشم حمل می کردم....
|
|
چهارشنبه 86/7/11 ساعت 4:50 عصر
|
|
|
|