سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کار نیک را به جاى آرید و چیزى از آن را خرد مشمارید که خرد آن بزرگمقدار است و اندک آن بسیار ، و کسى از شما نگوید دیگرى در انجام کار نیک از من سزاوارتر است که به خدا سوگند ، بود که چنین شود ، چه نیک و بد را مردمانى است ، هر کدام را وانهادید اهل آن ، کار را به انجام خواهد رسانید . [نهج البلاغه]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

زندگینامه 2

سلام
بعضی از دوستان گفته بودن که چرا زندگینامم کامل نیس؟ و اونو کامل
کنم. باید بگم خودمم می دونم کامل نیس و قرارم نیس اینطوری بمونه و قصد داشتم و دارم در چند قسمت ادامشو بگم که مثه فیلمای ایرانی جذاب تر بشه.و اما بعد رفع ابهام از بعضیا و تشکر از همه کسانی که تو نوشتن به من کمک کردن و می کنن بریم سر زندگینامه.خوب یه چکیده کلی از اینکه کجای می تونم باشمو الان کجا هستم رو واستون گفتم و حالا ادامه ماجرا:ما سال ها پیش و قبل از جنگ حق علیه باطل خرمشهر زندگی میکردیم که البته من هنوز وجود خارجی نداشتم. وقتی جنگ شد ما فلنگو بستیمو فرار کردیم بدون حتی لباس بیرون و با لباس خونه که تا اونجایی که یادمه رفتیم شیراز. بعدش اومدیم اهواز و در منطقه ای به نام کیانپارس خونه ساختیم که اون زمان بیابونی بیش نبوده.سال 61 بود که منم به دنیا اومدمو زندگی ما از اینجا شروع شد. همونطور که قبلا هم گفتم اصفهان به دنیا اومدم ولی 13 روز بعد اومدیم اهوازو بقیشو اهواز بودم.از اونجایی که آبانی هستم و نیمه دومی حساب میشم هفت سالگی رفتم مدرسه و حسابی از همکلاسیام سر بودم. از همون روزای اول استعداد شگرف خودمو نشون دادم به طوری که هفته اول مدرسه بودم که با سر رفتمتو شکم خانم معلممون و اونو نقش زمین کردمو از مدرسه فرار کردم.آخه یکی نیس بگه دیگه دخترا هم زدن دارن بچه خوب و این زمینه ای شد برای اینکه من از همه دخترا بدم بیاد البته به جر بعضیا که خودشون میدونن و سکرته .اصلا به شما چه تو زندگی مردم فوضولی میکنین. تا یادم نرفته بگم فامیل ناظم ما گرگی بود و منم واسه همین تا یه ماه اول کلی ازش می ترسیدمو تا میدیدمش می زدم زیر گریه و فکر می کردم الان می خورتم.خوب داشتم می گفتم که خانم معلم رو زدم و فرار کردم خونه.فداش که رفتم مدرسه کلی شاکی شدو گفت بچه جون نترسیدی شکمم پاره بشه این چه کاری بود؟ و از این حرفا ولی اون طوری که توقع داشتم باهام دعوا نکرد و این آغاز یک سری روابط من بود با ایشون. البته فکر بد نکنینا من فقط هفت

سالم بودو نیتم خیر بود.هر چند که بعضیا میگن کوچیکیات بدتر بودی.مگه

الان چمهخلاصه ما شدیم شاگرد اول کلاس. اولین امتحانمون هم ریاضی بود. منم که اصلا اهل تقلب و این حرفا نبودم ولی  سه تا دیگه از دوستام منو اغفال کردنو برای اولین بار تقلب هم کردم اونم باز در عنفوان جوانی. خوب اون امتحان تابلو شدیم و خانم معلم فهمید چون هر ? تایی ?/?? شدیم. و اشتباه هر ? تامون یه چیز بود. از بخت بد ما من نقاشیم خیلی خوب بود

خیلی بیشتر سنم و واسه برنامه کودک که اگه یادتون باشه اون موقه ها نقاشی بچه ها رو نشون می داد مقاشی می فرستادم و هم خانم معلم و هم همکلاسیام اینو می دونستن. روز امتحان نقاشی هم جاتون خالی ما تر زدیم. یه نقاشی کشیدم نصف ورق امتحانی خالی موند منم واسه اینکه خوشکل تر بشه اون نصفو پاره کردم و ورقو دادم به  خانم معلم اونم تا ورقو دید جیقش رفت هوا..................خوب کلاس اول تموم شدو ما هم شاگرد اول کلاس شدیم و رفتیم دوم فقط همینو بگم که من تا همین الانم ا اون خانم معلم عزیز و گرامی ارتباط از نوع مشروع و خوبش دارم و

هیچ وقت فراموشش نمی کنم البته اونم همینو میگه و میگه جمال جان رو دست تو شاگرد نیومده. ولی از شوخی گذشته خیلی خانم خوبی بود و من هنوزم اگه برم اهواز میرم خونشون و بهش سرمیزنم. آقا رفتیم دوم کلی شر شدیم.ترقه بازی پوست نارنگی و .........ولی بازم شاگرد وال کلاس بودم و تو امتحان عملی هم نفر اول شدم اونم با نمره کامل. و اینجا بود که همه به ظهور یه پدیده پی بردن غافل از اینکه این پدیده تلنگش در میره.خلاصه همینطور ما هی بزرگ تر می شدیم و رفتیم راهنمایی اونجا هم کلی شاگرد اول بودم واسه خودم  و جزوه ? تای برتر مدرسه. سر گروه عربی و کلی عناوین و افتخارات دیگه تازه اینجا بود که به یه استعداد عجیب خودم که تا حالا نفته مونده بود پی بردم: فوتبال. عشق من(به کسی بر نخوره ها). شدم عضو تیم مدرسه هیچ وقت یادم نمیره تو یه بازی تهنایی هر ? تا گل تیم رو من زدم و همونجا فلورنتینو پرس(توجه کنین پرس اون موقع رئیس مادرید نبوده) به من پیشنهاد داد که منم به خاطر طرفدارم در اهواز رد کردم. بگذریم خلاصه ما رفتیم سوم راهنمایی و اونجا هم شاگرد اول بودیم وکلی هم فوضول. مسابقات علمی اهواز هم با یه امتیاز کمتر دوم شدم و کلی جایزه بردم هر چند که معلمام می گفتن من باید اول می شدم بابا من کلی خرخون بودن. مامانم میگه از مدرسه که میومدم تا مشقامو تو راهرو خونه نمی نوشتم کفشو لباسامو در نمیوردم.خدا وکیلی عجب خری بودما.سرتونو درد نیارم که ما رفتیم دبیرستان.اون موقع رفتم تو یه دبیرستان غیر انتفایی معروف اهواز که ماله بچه زرنگا بود امتحان دادمو قبول شدم و ثبت نام کردم غافل از اینکه: تیزهوشان قبول شده بودم و نمی دونستم. شهریور ماه بود که مامانم هی میگفت بچه برو یه نگاهی بکن شاید قبول

شده باشی و منم می گفتم آخه مگه بیکارم کی قبول میشه؟ اونجا ماله آدما نیس که اونجا همشون عجیب غریبن و از این حرفا.بالاخره یه روزی که ما تابستون طبق معمول زیر کولر گازی تا ظهر خواب بودیم مامانمون اتفاقی رفته بودو اسما منو دیده بود. اومد خونه جیق کشید جمال بلند شو قبوبل شدی. منم که خواب بودم گقتم بابا بذار بخوابیم حال داریا؟ چه وقت شوخیه؟ مامانم اومدو پتو رو از روم کشیو گفت خره به خدا جدی می گم قبول شدیمنو میگی انگار یکی از زیر ببخشیدا یه کاری کرده باشه پریدم هوا و نشستم و گفتم راس میگی؟ مامان گفت آره به خدا الان رفتمو اسمتو دیدم

همه می گفتن پس شما تا حالا کجا بودین ما خیلی دنبالتون می گشتیمو از این حرفا..........منم بعد یه کمی فکر با خودم گفتم ای بابا ما کجا اونا کجا من نمیرم. ولی بالاخره به زور مامان هم که شده و با تلاش های  پشته پرده خاله نسرینم رفتیمو اونجا ثبت نام کردیم و وارده مرحله جدیدی از زندگی

شدیم...................

ادامش بمون واسه یه وقته دیگه که هم شما خسته نشین هم من

پس تا بعد خدافظ.


پنج شنبه 86/7/12 ساعت 1:49 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30090 :کل بازدیدها
30 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب