سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هرگاه بنده ای را دوستبدارد و او اندکْ کار خیری انجام دهد، در برابر آن اندک، به اوپاداشِ بسیار می دهد و دادن پاداش بسیار در برابر کارِ اندک، براو سنگین نمی آید . [امام صادق علیه السلام]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

زندگینامه 3

اول از همه از همه کسانی که با نظراتشون به من کمک کردن صمیمانه تشکر می کنم و ازشون می خوام که بازم منو راهنمایی کنن.

خوب و اما ادامه زندگینامه ما:

گفتم که رفتم تیزهوشان ثبت نام کردم و وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم.سال اول که خیلی بد بود من همیشه تنها بودم و اونا همه با هم دوس بودن چون اکثرا از راهنمایی تیزهوشان اومده بودن دبیرستان و اونجا ? سال با هم بودن ولی من و چند نفر دیگه که ?? نفر هم نمیشدیم از مدارس دیگه اومده بودیم و حسابی تنها بودیم.تازه اونا درسای اضافه زیادی هم نسبت به ما خونده بودن و چون دبیراشون هم یکی بود اونا هم دیگه تو دبیرستان اون درسا رو نمی گفتن که همین کار ما رو سخت تر کرده بود و من فکر می کردم چقدر خنگم که این چیزایی که این میگه رو نمی فهمم ولی اینا میفهمن چون نمی دونستم اونا این درسا رو خوندن. همین باعث شد از درس خوندن نامید بشم و بی خیال درس بشم و این آغاز یک دوره خیلی بد تو زندگی من بود.خلاصه اینکه من اون سال همه

درسامو به زور قبول شدم (چون شرط قبولی اونجا بالای ?? بود) و تصمیم گرفتم که بیام بیرون. ولی وقتی رفتم که پروندمو بگیرم آقای واعظی که هیچ وقت محبتاشو فراموش نمی کنم و مثه یه پدر دلسوز بود بهبم گفت من پروندتو بهت نمی دم تو باید بمونی و درس بخونی چون هیچی از بقیه کمتر نداری و این شد که من دوباره موندم.ولی بازم مثه ساله اول پیش رفتم با این تفاوت که این دفه دوستای زیادی داشتم و فهمیده بودم که من تنها تفاوتم با بقیه اینه که درس نخوندم و فکر کردم نمی تونم درس بخونم ولی دیگه خیلی دیر شده بود.رفتم ساله سوم و شروع کردم به درس خوندن ولی هر چی می خوندم می دیدم بازم مشکل دارم و اونم مربوط م شد به دو سال اول که پایم ضعیف بود.به هر صورت سال سوم بهتر بود و نمراتم خیلی بالا رفت ولی چه فایده.چون دیگه خیلی دیر شده بود. برای پیش دانشگاهی هم که اومدیم تهران و تا آبان ماه خونه خالم بودیم چون داشتیم خونمونو بازسازی می کردیم. خلاصه اینکه منو ?  تا بچه دیگه تو یه خونه چجوری میشه درس خوند؟ تو این همه سرو صدا. کارمون شده بود بازی دعوا و تو سرو کله هم زدن  که خداییش خیلی حال داد.تا آبان

من هیچی از پیش نفهمیدم تا اینکه رفتیم خونمون و منم قلم چی ثبت نام کردم ولی خیلی دیر شده بود و من نمیدونستم درسای پیش بخونم یا سالای قبل که همشون بعد?  ماه یادم رفته بود. این شد که هر چی زور زدم نتونستم خوب درس بخونم و به بقیه بچه ها برسم و کنکورم اصلا خوب ندادم. آزاد هم که تهران مرکز زده بودم و مطمئن بودم قبول میشم اونم کامپیوتر چون من از همون اول عشق کامپوتر بودم . با خودم می گفتم خوب قبولم نشدم سربازیو می خرم و سال بعد حتما یه جای خوب قبول میشم که از شانس خوب ما تا خواستیم سربازیو بخریم اعلام شد که دیگه نمی فروشن و حالا من از اینجا مونده از اونجا رونده باید می رفتم سربازی.بالاخره تو تکمیل ظرفیت دانشگاه آزاد و سراسری هر دو رو قبول شدم و ? روز مونده به اعزام رفتم ثبت نام. هر دو رو هم کامپیوتر قبول

شده بودم. که رفتم دانشگاه سراسری اهواز( جهاددانشگاهی) و دو سال هم اونجا درس خوندم با هزاران خاطرات خوب و بد. البته از خیلی لحاظا خوب بود تونستم یه کمی روپای خودم واسم و خیلی چیزا رو یاد گرفتم و دوستو دشمنمو شناختم. خلاصه فهمیدم دنیا دست کیه و دانشگاه اونقدرا هم که میگن خوب نیس و به جز ترم اول بقیش رنجو عذابه.ترم اول خیلی خوب بود البته از یه سری لحاظا هم خیلی بد بود که در این مقال نی گنجد و اصلا به شما ربطی نداره. یه خونده گرفتم ???متر با ? تا اتاق خواب و یه پذیرایی که واسه فوتبال بازی کردنمون خوب بود. چون تنها بود و یکی از همکلاسیام خونه نداشت بهش گفتم بیاد پیشه من بعد اونم گفت دوست اونم تنهاست و خونه نداره و بذار اونم بیاد. خلاصه این شد که شدیک ? نفر و روزای اول خیلی خوش گذشت. روز اول دانشگاه رو که به پیشنهاد من پیچوندیم  و تا لنگ ظهر خوابیدیم که خیلی چسبید چون شبش تا نصفه شب داشتیم جک می گفتیم واسه هم. بگذریم فقط همینو بگم که ما تو اون خونه اکثرا ?? نفر می شدیم شایدم بیشتر چون بقیه بچه ها می ریختن اونجا اونم به بهانه نداشتن کولر و غیره .... و اصلا ما اون ترم نفهمیدیم درس چیه. تا صبح بیدار بودیم یا پای تل با دوس دخترامون یا مشغول حکم و شلم و...  خلاصه امتحانای ما هم مصادف شد با جام جهانی ???? کره و ژاپن و منم که عشق فوتبال. بچه ها درس می خندنو من وسط اونا فوتبال نگاه می کردم. بعدم شب واسه خودم راحت می خوابیدم صبح که بیدار می شدم میدیدم هنوز بیدارن و دارن درس می خونن اونجا بود که به اختلاف سطح پی بردم و فهمیدم چه اشتباهی کردم که درس نخوندم و حالا مجبورم با این خنگا زندگی کنم. خلاصه اینکه تنها کسی که همه درساشو بدون چکو چونه قبول شد من بودم و اکثرا افتادن.که اصلا به من ربطی هم نداره.اکثر استادام خیلی باهام خوب بودن و منو دوس داشتن مخصوصا استاد فیزیک که بهم می گفت سید و می گفت بدون سید کلاسو تشکیل نمی دم  . استاد ریاضی هم خیلی باهام رفیق شده بود که اونم جریان داره و از این قراره که ما به قول خودش یاقی بودیم . یه بار این آقا که همیشه سر وقت تو کلاس بود چند دقیقه زودتر اومد سر کلاس و منو چند تا از بچه ها بعد اون اومدیم تو همین شد که آقا کلی شاکی شدن و شرو کردن به غرغر کردن منم که حوصله جواب دادنشو نداشتم بودن

اینکه چیزی بگم از جام پا شدم رفتم جلو میزش بعد ساعتمو نشونش دادم و با انگشت دو سه بار زدم روش و هیچی نگفتمو رفتم نشستم سرجام کاردش میزدی خونش درنمیومد و خیلی بهش برخورده بود. یه بارم ما

گرممون بود که من گفتم استاد میشه کولرو روشن کنم اونم گفت: من که سردمه حالا اگه شما می خوای من نمی دونم منم پاشدمو کولرو روشن کردم که فکر کنم یخ زد. همینا باعث سر امتحان میان ترم اومد بالا سرمو گفت امتحانت که تموم شد بیا بیرون یه جای خلوت کارت دارم. منم بعد امتحان رفتمو نیم ساعتی با هم حرف زدیم و اونم از این دوتا کار من حسابی گله کردو گفت من از تو توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم منم معذرت خواهی کردم و اونم گفت من اگه از کسی خوشم بیاد صفرشو هم ?? می کنم و اگرم خوشم نیاد ?? شو ? می کنم و چون از ما خوشش اومده بود گزینه اول در مورد ما صدق میکرد. یه بارم استاد آمار ما موبالش زنگ زدو از کلاس رفت بیرون منم که طبق معمول شیطونیم گل کرده بود چششم خورد به سامسونت استاد و خواستم برم ببینم که نمرم چند شده یکی رو گذاشتم دمه در که حواسش باشه و خودم رفتم سراغ کیف همین که بازش کردم چشمم خورد به عطر استاد و نمیدونم چی شد که هوس کردم ازش بزنم و اونو خالی کردم رو خودم طوری که کل کلاس بو عطر استادو گرفته بود بعد همون موقع استاد اومد و تا وارد کلاس شد قیافش تو هم رفت و جا خورد بوی عطو خودشو تو کله کلاس حس می کرد و ما همه خندمون گرفته بود بعد وقتی داشت تو کلاس قدم می زد داشت نزدیک من می شد که من ترسیدم که الان می فهمه و سریع از کلاس رفتم بیرون چند دقیقه ای چرخیدم که شاید بوش بره ولی اینقدر زده بودم که فایده نداشت و تنها فکری که به سرم رسید این بود: از یکی از دخترا دانشگاه اسپری گرفتم و خالی کردم رو خودم و رفتم سر کلاس.خلاصه ما فوق کامپیوتر رو هم گرفتیمو بگذرد که چه سختیا که نکشیدیمو چه نامردیا که ندیدیم.اونجا بود که فهمیدم بعضی آدما گرگن تو پوست خر.و باید در شناخت طرف مقابلم خیلی دقت کنم.دو بار هم در دو سال با تیم فوتبال دانشگاه اول شدم و لوح تقدیر گرفتم که از بهترین خاطراتم بود.من یادم رفت بگم من قبل اومدن به تیزهوشان عضو ثابت تیم فوتبال راه آهن اهواز بودم اونم در حالی که فقط ?? سالم بود یعنی زده بودم رو دست پله. و چون  نسبت به عربا خیلی با ادب بودم مربیم خیلی دوسم داشت و می گفت من دو سال دیگه تو تیم ملی هستم ولی با قبول شدن تیزهوشان دیگه نتوستم ادامه بدم و خانوادم اجازه ندادن و این بود که من از عشقم کرفته شدم. خوب بازم بگذریم و بریم همونجا که درسم تموم شد. من نگفتم که من از وقتی چشم وا کردم یه مادر بزرگ و پدر بزرگ هم پیشم بودن و با ما زندگی می کردن. منم خیلی بهشون وابسته بودم چون مامانم از وقتی یادمه عضو ثابته کلاسای خیاطی و آشپزی  گلدوزیو از این چیزا یود  و بعدشم که خودش کلاس داشت و درس می داد واسه همین من همیشه پیش اونا بودم و در اصل مادربزرگم منو بزرگ کرده بود. بیش از چیزی که فکرشو بکنین دوسش داشتم و بهش وابسته بودم. ترم آخر دانشگاه هم واسه امتحانام اومد اهواز پیشم و گفت من واست کاراتو می کنم و تو راحت درستو بخون که حدود ? هفته اهواز پیش هم بودیم و خیلی خوش گذشت و منم همه امتحانام رو قبول شدم. ولی یه هفته بعد اومدنمون به تهران مریض شد و روز وفات حضرت فاطمه (س) به رحمت خدا رفت.

که تلخ ترین و بدترین روز زندگیم بود.  که از خدامی خوام نصیب هیچ کافری نکنه.خیلی سخت خیلی. بدجوری احساس تنهایی می کردم و از زندگی بدم اومده بود بدون اون هیچی واسم مهم نبود و ارزش نداشت. هر چند که خیلی سعی می کردم اینو نشون ندم و روحیمو حفظ کنم. به هر صورت تصمیم گرفتم دوباره خودمو پیدا کنم و کم کم داشتم بهتر میشدم که پدربزرگم نتونست دوریه مادربزرگمو تحمل کنه و اونم رفت. دیگه شوکه شده بودیم  نمی دونستم چیکار کنم و چی بگم خیلی تنها شده بودم

و زندگی به سختی می گذشت ولی بالاخره سال ?? که بدترین سال زندگیم و دو تا از عزیزامو توش از دست دادم تموم شد و من اولین سال تحویل زندگیمو بدون اونا با خاطرات سالهای پیش گذروندم.اونقدر روحیم خراب بود که نتونستم درس بخونم و ادامه تحصیل بدم. همین شد که الان باید برم سربازی و هزاران مشکل دیگه. ولی اونی که مهمه اینه که زندگی همچنان جریان داره و منم تصمیم گرفتم هیچ وقت تسلیم سختیا و مشکلاتش نشم و با همه سختیاش بجنگم تا موفق بشم و بالاخره خوشی هم به ما لبخند بزنه. انشالا که شما هم همیشه و همه جا

موفق و سلامت باشید و امیدوار به زندگی.

پایدار باشید.

سید جمال


پنج شنبه 86/7/12 ساعت 1:52 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30068 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب