سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بترسید بترسید که خدا چنان پرده بر بنده گستریده که گویى او را آمرزیده . [نهج البلاغه]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

سلام
سلامی دوباره به همه.خیلی وقته ننوشتم.خیلی وقته یادم رفته بنویسم.خیلی وقته که سری به این کله تاریک و خاموشم نزدم.خوب می دونم دلیل تنهاییش منم.ولی شاید اینطوری بهتره.هرچی باشه خونه قبلیم که شلوغ بود.همین شلوغ بودنش خرابش کرد.البته بازم شاید.ولی خوب همه اینا حکمته و حکمته خدا هم جز رحمت نیس.بگذریم. شاید براتون جالب باشه بدونین بعد این همه مدت اومدم چی می خوام بگم؟ اصلا حرفی برای گفتن دارم؟ حرف که زیاد دارم.خیلی زیاد.اونقدر که نمیشه گفت.پس مثه همیشه سکوتو ترجیح می دم.چون به نظره من بعضی وقتا ((صدای سکوت از هر فریادی بلندتره)).
امروز روز وفات امام خمینی بود.حالا جدا از هر مسئله ای.امام به گواه تاریخ. و به شهادت زمانه انسان بزرگ ، شجاع و از همه مهمتر با خدایی بوده. امامو دوست دارم.من کوچیک بودم اون به رحمت خدا رفت. ولی بازم دوسش دارم.یادمه.همون موقع هم با اینکه کوچیک بودم و 6 یا 7 ساله بیشتر نبودم می نشستم نگاش می کردم.به حرفاش گوش می کردم.تو دنیای کودکیه خودم امام روح خدا بود.برای من امام تصویری از خدا بود.هر وقت می خواستم خدا رو فرض کنم یه ادمی تو ذهنم میومد شبیه امام.همونقدر بزرگ و بزرگوار.همونقدر مهربون و آروم.همون قدر شجاع و قوی و نترس.خدا بیامرزتش. روحش شاد. امام گوشه ای از تاریخ بود.اگر فرض کنیم کل تاریخ مثه یه متنه که با ورد تایپ شده.هر کدوم از ما ادما تو اون نقش داشتیم و مثه حروفایی هستیم که تایپ می شن.هر کدام با جای خاص خودمون.با نقش خاص و اهمیت خاص.حالا دیدن بعضی وقتا یه چیزی رو تو متنتون بولد(تیره و درشتر) می کنین؟ چرا؟ حتما نقش اون پررنگتر بوده؟ اهمیتش بیشتر بوده؟ امام همون قسمت بولد شده تاریخ کشور ماست.یه انسان بزرگ با افکاری بزرگ.با دلی بزرگ.روحی بزرگ.اونقدر که بعضی وقتا با خودم می گم کاشکی میشد همه متنم رو با حروف بولد شده تایپ می کردم.می شد؟ یعنی میشد همه ماها مثه اون باشیم؟ اگه میشد دنیا گلستون میشد.ولی خوب بازم شاید.
و بازم حتما حکمتی هست.بالاخره همیشه یه کسایی یه جاهایی هستند که نقشای مهمترو باید بازی کنن.ای کاش امام بود.و این فقط یه آرزو و شایدم یه افسوسه. نمی دونم اگه امام بود الان اوضاع چطوری بود. ولی می دونم اون اونقدر بزرگ بود و اونقدر کاربلد بود که خیلی از مشکلات کنونی نبود.ولی به هر صورت اینم نقص ماست که هنوز نتونستیم هدیه الهی که اون به ما دادو به سرو سامون برسونیم و خوب حفظش کنیم.البته که حفظش کردیم.ولی این مثه اینه که من بهترین کتابمو بدم به دوستم و اونم اونو چند سال به هر طریقی برام نگه داره. ولی رو جلدش پر از خطو نوشته های مختلفه. یه جاهاییش پاره شده. یه ورقایی ازش گم شده. یه سری حروفش اصلا کاملا پاک شده. چند تا پاراگراف مهمش که روش چیزی ریخته و دیگه نمیشه خوندشون.ولی خوب آره.کتابم هستش.هنوزم هست.
کاشکی میشد دوباره ویرایشش کنم. درستش کنم.میشه ها.مطمئنم.به امید اون روز.
حالا بازم باید بگذریم. می خوام یه چیزای دیگه بگم. ((3 خرداد)) سالروز آزادسازی خرمشهر بود.گذشت.ولی دوباره میاد.ولی بازم می گذره.آخرش چی؟ تا یادم نرفته این روزه خدا رو به همه اونایی که خاک کشورشونو دوس دارن و حاضر نیستن یک وجب از اونو به بیگان هبدن تبریک می گم.مخصوصا صاحبان واقعی اون روز. و بازم مخصوصا به خرمشهریای عزیز که تو این راه همه چیزه خودشونو از دست دادن مگر غیرت و عزت و شرف که تا آخرین نفس ازش پاسداری کردن.
چند روز پیش یعنی دقیقا 11 روز پیش بود. نشسته بودم.تلویزیون داشته صحنه هایی از جنگ رو نشون می داد. صحنه های واقعی پیروزی و شکست.صحنه های شادی  و گریه. صحنه های وداع با یاران.صحنه های شهادت. چقدر قشنگ بود.چقدر روح داشت. چقدر بزرگ بودن. چه دنیایی بود.من تو جنگ نبودم.جنگو دوس ندارم.ولی می دونم.ایمان دارم که ما نجنگیدیم. ما رزمندگان ایران جنگ نکردن. اونا عشق بازی کردن. اونا ایثار کردن. اونا عشق و ایثارو  گذشت رو به نهایت رسوندن.
نا خدا گاه اشک ریختم.غبطه خوردم بهشون.بعد یهو به خودم اومدم.با خودم گفتم.ببینم، فکر می کنی اگه سنت قد می داد.اگه اون موقع بودی ، می رفتی جبهه؟ می رفتی بجنگی؟ نه ، الان دنباله جواب نیستم. چون تو اون شرایط نیستم.خوب الان می گم می رفتم. ولی خدا می دونه اون روزا چیکار می کردم.
خوب می دونم.محبت و مهربونی تنها چیزی که تو این دنیا می مونه. تو دنیا. اصلا طبیعت. همیشه هستند کسانی که فدا میشن تا ما باشیم. در اصل اونا فدا میشن تا ما زندگی کنیم.و البته این همه زندگی اوناست. خدا مهربونه.خدا ما رو آفریده. پس ما هم مهربونیم. همه ما. حالا اگه خیلی مهبرون باشیم.فداکاری می کنیم. ایثار.
از خودمون می گذریم. تا بقیه باشن. و این قدرت خداست. حکمت خداست. خدا زیبا ترین ها رو آفریده. و خالق زیبا ترین صحنه هاست.  و خدای بهترین انسانها. شهدا. همون کسایی که خدا می گه هستن. خدا می گه من بشون روزی می دم. شهدایی که از پیشه ما رفتن تا ما باشیم. من چقدر دوسشون دارم. قاصرم و ناتوان. نمی تونم وصف کنم عظمت روح بزرگشونو. کسایی که معلمشون اول از همه سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) بوده. وبعدا پدری بزرگ به اسم روح الله. حیفه.حیفه که این گلهای دستچین شده روزگار رو ما نشناخته از دست بدیم. من می گم شهدا همشون از پیش ما نرفتن.هستن کسایی که شهید شدن.ولی هنوزم پیش ما هستن.بله جانبازان. چی بگم؟ وقتی اسمشون میاد. ترجیح می دم سکوت کنم.سکوتی بزرگ در برابر عظمت و بزرگی روح اونا. من نمی دونم . ولی خوب می دونم که ما بچه بودیم. اونا رفتن از زندگیشون.از زنو بچشون گذشتن. جوونیشونو دادن ، سلامتیشون دادن. تا ما باشیم. زندگی کنیم. راحت باشیم. و حال اونا یه عمر زجر بکشن به امید یه روزی که برن همونجایی که خدا بشون وعده کرده و جایگاه واقعی اوناس و شهید بشن. جانبازان قشنگ ترین و زیباترین لحظات خلقت رو رقم زدن. اوج فداکاری و ایثار. و اینجاست که خداشون میگه ((احسن الخالقین)). شهید باکری ، شهید چمران ، شهید کشوری ، شهید شیرودی ، برادران شهید خلیلیان و خیلیا دیگه که...........نه من میشناسم نه شما. و اینجاست که باید افسوس خورد. شاید خیلی سخت باشه. که به قول شریعتی ادم چشمه ای جوشان داشته باشه و ازش استفاده نکنه ولی وقتی که چشمه خشکید تازه یادش بیفته که من تشنم. اینجاست که یاد بزرگ مرد دیگه ای می فتم. مردی که هر وقت می بینمش. هر وقت که حرفاشو گوش می دم. جز افسوس و حسرت چیزی برام نمی مونه.که همچین گوهری رو وقتی پیداش کردم که دیگه ماله من نیس.شهید احمد کاظمی.
اون یه اسوه بود. اسمش که میاد مو به تنم سیخ میشه. شاید بزرگترین انسانیه که من دیده بودم.و واقعا برای خودم متاسفم که وقتی شناختمش که دیگه نیستش. و جقدر قدر نشناسیم. البته می دونم. و مطمئنم که هنوزم هستند کسانی مثه شهید کاظمی که منو شما نمیشناسیمشون.نعمت های خدادای که ما ازشون استفاده نمی کنیم. به هر صورت. چه اونایی که شهید شدن و رفتن. و چه اونایی که هنوزم هستن. زندگان تاریخ خواهند بود. و همیشه در قلب ما زندن.
به امید روزی که بتوینم قدرشناس و خدمتگذار همه ایثارگران ایران عزیز باشیم و به امید روزی که با هم و به کمک هم ، دست در دست هم با نور هدایت شهیدان و در سایه اسلام واقعی و عنایت خدای متعال  کشور ایران رو به کشوری ، آباد ، امن و بی نیازو پیشرفته  تبدیل کنیم.
سید جمال الدین موسوی پور
86/03/14

 


سه شنبه 86/3/15 ساعت 2:57 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30145 :کل بازدیدها
85 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب