سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارالها ! ... مرا به کسالت درعبادتت، کوری از راهت و بیرون شدن از طریق محبّتت، مبتلا مکن . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی

چقدر بده که ادما بزرگ میشن.
چقدر بده که میبینی داری با سرعت میری و نمی تونی بایستی. نمی تونی نری. نمی تونی خودتو متوقف کنی. به کجا چنین شتابان؟
چقدر سختر چقدر تلخ تر . می آیم می روم می اندیشم که شاید خواب بوده ام . خواب بوده ام .خواب دیده ام
چه زود چه تند. خدا یا دلم گرفته. چیکار کنم؟ به کی بگم؟ بهتر مثه همیشه هیچی نگم.
چه خوب بود بچگیا. تا یه ذره ناراحت میشی تا یکی بهت میگه چرا؟ تا یکی داد می زنه سرت تا یکی بگه تو . زود اشکای قشنگت گوله گوله می ریزن. ولی چی میشه که بزرگ میشی این نعمت قشنگ کم میشه. دیگه برات سخته گریه کنی؟ مرد شدی؟ بزرگ شدی؟ دیگه نباید گریه کنی؟
 بدارم خفه میشم؟ نمی دونم. خستم. خسته. خسته از دورنگی های دنیا. روزگارو آدماش. انسان ها . بی رو .بی ثبات. کو؟ کجا رفته؟ مهر ؟ محبت؟ مردونگی؟ بزرگی؟ معرفت چی شده؟ بعضی وقتا حرف مردن که میشه خیلی می ترسم. ولی یه زمانی مثه الان. عاشقانه و با تمام وجود. و با تمام ناتمامم دوست دارم برم. برم از این دنیا. برم یه جایی که همه چی یه رنگ باشه. یه جایی که این بشر زنده کش مرده پرست نباشن. خودمم نباشم. از خودمم خسته شدم. تا کی؟ کی میخوای بفهمی که کسی خریدار پاکی و صداقت تو نیس؟
نخریدن. نخواستن. خرج نکن. هر کی هم خرید پس اورد.
هر کی اومد گشت.گشت . یا پیدا کرد و رفت و یا پیدا نکردو رفت. هیچ کس نیومد چیزی بهم بده. هر کسی دنباله گمشده خودش بود. می گشت. بدون انکه بدونه داره منو زیرو رو می کنه. وای خدایا. هر چی میبینم. بیشتر به بزرگی تو پی می برم. که انسانی که تو آفریدی تا چه حدی می تونه پست باشه.
خدایا. تو میگی نگاه کن.درست نگاه کن. ولی هر چی نگاه می کنم جر زشتی چیزی نمی بینم. می گن زیبایی در نگاه بینندس. یعنی منم نگاهم و فکرم آلوده شده؟
خدا یا کمکم کن. دلم می خواد گریه کنم. گریه کنم برای این گذر. برای این روزا. برای این مردم. برای این زندگی. برای اسمان. برای اونایی که خوبن ولی نیستن. برای اونایی که من فکر می کنم خوب نیستن. گریه گریه گریه . اشک اشک اشک.اشک بریزم. برای اونایی دلم براشون تنگ شده.برای اونایی که دیگه نیستن. برای اونایی که دوسشون دارم. خدایا تو بزرگی. خدایا تو کمکم کن. گم شده ای دارم. نه در بین ادما.        نمی دونم کجاست. ماله من بوده؟ پس الان کجاست؟ چیکارش کردم؟ فراموش؟ خدایا چقدر دور شدم. خدا جونم کجایی؟ به دادم برس. تو نگام نکنی . تو جوابمو ندی کی بده؟ اینا؟ مردم؟ ادما؟ نه نه. خدایا چقدر صدات بزنم؟ خدایا مگه خودت نمی گی هر بنده ای که صدام کنه جوابشو می دم؟ پس من کر شدم؟ یا دلم کور شده؟ خدایا خدایا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. خدا جونم
تو این شهر شلوغ تنهام. تنها. فقط تو رو دارم. دلم شده خونه غم. اصلا از همون اولم دل خونه غم بوده نه؟ خونه شادی کجاست؟ همون اولم نمی دونستم. شاید هیچ وقت دنبالش نرفتم ببینم کجاست. ولی می دونم هر جا هست اینجا نیس. پیش من نیس. ابسکه باش غریبم اصلا دوسش ندارم. خدایا کمکم کن. دستمو بگیر. من یه چیزی کم دارم. و اون پیشه تو.
من در می زنم. یه بار.
دو بار
محکم تر
درو می کوبم
محکم
باز کن خدا
منم
بنده تو. بنده تنها.

دلش گرفته

خداشو می خواد.
درو باز کنید
تو منو راه ندی کی راه بده؟
باشه
میرم
ولی برمی گردم.
پاک تر
لطیف تر

خالص تر
می خوام بیام پیشت.
نمی خوام دیگه اینجا باشم. خسته ام.

میرم .می رم بازم به خودم نگاه کنم. باز هم در خوردم بگردم. من هنوز خیلی کار دارم
ولی  خدا جونم بازم میام.
اونقدر میام تا درو برام باز کنی.
و من به امیدت هنوز زنده ام.

سید جمال الدین موسوی پور

 

 


پنج شنبه 86/4/28 ساعت 12:55 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30092 :کل بازدیدها
32 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب